قسمت هفدهم

8 0 0
                                    

#18 ساعت بعد

غرق در کتابی بودم که امروز از لطیفه جون قرض گرفته بودم تا اینکه رشته افکارم پاره که چه عرض کنم رشته رشته شد.

در خونه با صدای بلندی باز شد و مامان در حالی که گوش مبین رو گرفته بود کشون کشون می آوردتش

هم خندم گرفته بود و هم نگران شدم مامان هیچوقت اینشکلی عصبانی نمی شد، مگر اینکه دیگه مبین دکمه های مامان رو فشار داده باشه

یهو مامان گوش مبین رو ول کرد و با غر غر گفت:"لا اقل گند که میزنی اینقدر بزرگ نباشه که من وسط کار نگران بشم بیام خونه"

مبین با بی میلی گفت:"به من چه که مثل دختر بچه ها قهر کرد رفت کلاس رو ول کرد ، تازه خودش شروع کرد و من هم چیز بدی نگفتم"

و یه لبخند موزیانه رو لبش شکل گرفت که قبل از اینکه مامان ببینتش جمعش کرد.

قبل از اینکه مامان چیزی بگه پیش دستی کردم و پرسیدم :"میشه یکی بهم بگه چه اتفاقی افتاده؟"

مبین:"هیچی بابا این منوچهری دوباره رو من کلید کرد که از من هیچی در نمیاد و این حرفا که یهو جوابش رو دادم بهتر از اینکه فوق لیسانس برق داشته باشم و مامانم هفته ای یه بار خاکش رو تمیز کنه، عین دخترا رفت قهر کرد"

به مامان نگاه کردم و گفتم:" بذارید بقیش رو حدس بزنم لابد مدرسه زنگ زده به شما و پیاز داغش رو زیاد کرده و شاید هم تحدید به اخراج موقت کرده."

مامان چشم هاش رو ریز کرد و از مبین پرسید:"مطمئنی فقط همین بوده؟ به من گفتن جدای این امروز دعوا کردی"

مبین با بی خیالی دستاش رو تکون داد:"طرف پسر مدیر بوده ..."

نذاشتم حرفش رو ادامه بده اینبار نوبت من بود که گوشش رو بگیرم و گفتم:"آخه نابغه معلومه به همچین چیزی ختم میشه"

چشم های مبین گرد شد و گفت:"آخه تو گفتی که..."

من پریدم وسط حرفش گفتم:"آره گفتم که بعدش مسئولیت کارت رو به عهده بگیری ولی نه اینکه بیایی یقه مردم رو بگیری اونم پسر مدیر؟!"

مبین نیشش رو باز کرد و گفت:" اصلا هم پشیمون نیستم"

قبل از اینکه نوبت گوش خودم بشه از مامان پرسیدم:"بعدش چی شد مامان؟ امیدوارم جوابشون رو داده باشی"

مامان با ژست پیروزی که تاحالا ندیدم گفت:" معلومه که جوابشون رو دادم ، کلی جیغ کشیدم که مرد گنده از حرف یه بچه 13 ساله ناراحت شده؟ تازه چی خودش موضوع رو باز کرده و از جوابی شنیده بهش برخورده؟ واقعا خجالت داره"

مبین با لبخند شیطانی ادامه داد:"بعدش مدیر موند چی بهمون بگه مرخصمون کرد"

تا خواستم چیزی بگم ، اینبار نوبت گوش خودم بود که کشیده بشه ، مامان با لبخند ترسناکی پرسید:"پس تو بودی که به مبین خط دادی؟ فکر نکن حواسم نیست"

من با درد گفتم:" به خدا فقط بهش گفتم بعضی وقت ها آدم باید جواب بده حتی طرف بزرگ تر از خودت باشه ولی دیگه نگفتم بره دعوا کنه آیی کمککک"

مامان گوشم رو ول کرد و رو به مبین گفت:" از جواب دادنت خوشم اومد مبین ، ولی یه بار دیگه بفهمم دوباره دعوا کردی نمیام مدرست"

مبین خواست چیزی بگه که بهش چشم غره رفتم چیزی نگفت و تو فکر فرو رفت.

زنگ خونه به صدا در اومد از آیفون نگاه کردم ، کامبیز/کامیار بود، الان که فکر می کنم خیلی دلم برای مامانشون کبابه

گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:"الان میام"

به مامان و مبین گفتم:"غذا رو گاز گذاشتم ، منتظر من نشید"

بدون توجه به نگاه متعجبشون سریع مانتو و شال دم دستیم رو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون‌.

و با خونسردی به فرد رو به روم گفتم:"فرمایش؟ من حرفم رو زده بودم اگر فکر کردی با اومدنت دم خونه ما نظرم بر می گرده سخت در اشتباهی"

خواستم برگردم که دستم رو گرفت ، با یه حرکت دستم رو تونستم آزاد کنم ، یکه خورد انتظارش رو نداشت.

ولی با حرفی که زد سرجام میخکوب شدم:"حداقل یه دلیل برام بیار که قانع بشم که واقعا این زندگی رو نسبت به زندگی با خانواده ما ترجیح میدی"

نفس عمیقی کشیدم:"سادس اینجا گرم تره...(پوزخندش رو دیدم ادامه دادم) با این سرمایی که من دیدم چهار سالم باشه که هیچ تا عمر دارم حرف نمی زنم، الان دیگه باید برم خانوادم منتظرن"

قبل از اینکه چیزی بگه رفتم تو خونه و در و بستم.

میدونم که این بار آخرش نخواهد بود که میاد اینجا تا قبل از اینکه دردسر بشه باید یه فکری کنم.







You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 10 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

گل عشق Where stories live. Discover now