♡سلین
خداراشکر بعد از این صبحونه رو با آرامش خوردیم ، و بعدش ترانه رو با نقاشی کشیدن مشغول کردم
بعد از صبحونه خانم کلهر وقت فیزیوتراپی داشت، آقای کلهر به همراه آقا بزرگ به اداره رفتند.
و من هاج و واج فقط به رفتنشون نگاه کردم.
یعنی تو این خانواده ، این بچه به معنای واقعی رها شده بود ، کسی نگفت امروز چه برنامه ای باهاش داشته باشم ، کسی بهم نگفت که انتظار چه تربیتی ازش دارن ، نه حتی نکردن یه خداحافظی یا ترانه رو بغل کنن انگار اصلا ابن بچه اصلا وجود نداره.
یه جورایی به این بچه حق می دم که این رفتار ازش سر بزنه
نه هم بازی ، نه حرفی نه چیزی
تو این ۲۴ ساعتی که اینجا هستم فقط سکوت اینجاس و بس .
همین سکوت باعث قفل زبون و بی تابی های ترانه شده
با انفجار بعدی ترانه از فکر در اومدم
داشت جیغ می کشید و عصبی مداد شمعی هاش رو کاغذ می کشید .
مداد شمعی رو از دستای کوچولوش کشیدم و دفتر نقاشیش رو بستم
اشک می ریخت و مشت های کوچولوش رو به زمین میزد
بغلش کردم و گفتم: حق داری که ناراحت باشی حق داری، منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم
همون لحظه بغضم شکست و اشکام سرازیر شد
تو جاش خشک شد می تونستم تعجب رو حس کنم برای اولین بارش بود که کسی بهش حق خشونت و اعتراض داده بود.
مشتای کوچولوش باز شد و فقط از ته دلش گریه می کرد.
گذاشتم که خودش رو خالی کنه. تنها ترین بچه ای بود که تو عمرم دیدم
بعد از اینکه گریش آروم تر شد ، با هم وسایل نقاشیش رو جمع کردیم و رفتیم تو اتاق بلکه یه سرگرمی جدید براش پیدا کنم...**************
#چهارده روز بعد
بالاخره تونستم اعضای خانواده کلهر رو جمع کنم تا بتونم در مورد ترانه باهاشون حرف بزنم.
ولی چیزی که آزارم میداد اینکه من بیشتر از خودشون پیگیر این مسئله بودم...
جسارتم رو جمع کردم، باید این رو می گفتم سرنوشت این بچه تو دست های منه
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خیلی ممنونم که وقتتون رو گذاشتید، تو طول این هشت روز باعث شد که متوجه خیلی چیز ها بشم و میشه گفت خبر های خوبی دارم
مکثی کردم که نگاه همه رو آنالیز کنم هر چند زیاد متوجه نمیشم که چی تو چشم ها می گذره
چشم های کنجکاوشون رو دیدم ادامه دادم: ترانه جان، بچه سالمی هستش و دلیل حرف نزدنش مشکل تکلم و یا اختلال طیف اوتیسم و یا هر چیز دیگه که ممکنه بهشون شک کرده باشید.
این حرفم باعث شد که لبخند رو لبای همه اعضای این خانواده بیاد
که آقا کامیار با اخم همیشگیش پرسید: ولی؟
که من با لبخند و اعتماد به نفس ادامه دادم: ولی دلیل اینکه ترانه حرف نمی زنه...جسارت نشه ولی به خاطر اینکه این بچه تنهاس خیلی تنهاس
آقا کامیار با تندی پرسید: پس تو رو برای چی استخدام کردیم؟
لبخندی زدم و گفتم: من فقط یه پرستار و یه معلم هستم، ولی بذارید یه بازی بکنیم: کدوممون ترانه رو بهتر میشناسیم؟
آقا کامبیز با اعتماد به نفس گفت: معلومه ما
دفتر نقاشی کوچیک ترانه رو در آوردم و گفتم : معلوم میشه، شروع می کنیم با اولین سوال
ترانه از چه چیز خوردنی بدش میاد؟
جواب خودم: شیر، شکلات
آقا کامبیز : انبه
آقا کامیار: موز
هر کی یه جواب پرت و پلای می داد هیچکدومشون شبیه من نبود
اولین صفحه دفتر نقاشی ترانه رو باز کردم
ترانه تو صفحه اول شیر و شکلات کشیده بود و ضربدر بزرگی با رنگ قرمز روش خود نمایی می کرد
همه شوک شده به نقاشی نگاه می کردند
ادامه دادم: سوال بعد، ترانه از چه کاری خوشش میاد؟
جواب من: نقاشی ، گلکاری
آقا کامبیز :نقاشی
آقا کامیار: با باربی هاش بازی کنه
بقیه هم جواب های مختلفی دادند
که صفحه ای که ترانه علایقش رو کشیده بود همه رو شوکه کرد
که گل و مداد شمعی هاش رو کشیده بود
ادامه دادم: اما سوال آخر، ترانه بیشتر از همه از چی بدش میاد؟
آقا کامبیز :حموم کردن
...
نقاشی که می خواستم رو باز کردم
تو اون نقاشی ترانه خودش رو بی دهن کشیده بود پشت پنجره یه خونه بزرگ که داره گریه می کنه
خونه در نداره و همه بيرون خونه هستند
سکوت خونه با صدای عصبی آقا کامبیز شکسته شد: تو از زندگی من چی میدونی؟
من با خونسردی جواب دادم: من هیچی نمیدونم ولی من الان صدای ترانم، از من کاری بر نمیاد ولی...
آقا کامبیز: بیرون
من: ولی...
آقا کامیار حرفم رو قطع کرد : اخراجی برو بیرون ، تو ذهن ترانه رو شست و شو می دی
از ذهنیتشون انگشت به دهن موندم ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و از سالن رفتم بیرون
انتظار این رفتار رو داشتم ، چون میدونستم قبول کردن خیلی چیز ها سخته براشون
کوله پشتی کوچیکم رو جمع کردم و بی خداحافظی از عمارت زدم بیرون
انگار رسالتم اینجا تموم شده...
ولی وجدانم راحته که حرف دل این بچه رو زدم
YOU ARE READING
گل عشق
Romanceسلین برای تامین مخارج خانوادش پرستار دختر کوچولویی میشه که باعث تغییرات بزرگی در زندگی خانوادش میشه...