قسمت شانزدهم

7 0 0
                                    

به محض اینکه صدای در رو شنیدیم ، یواشکی قایم شدیم تا واکنش مبین رو ببینیم.

به کاغذ A3 تو دستش خیره شده بود و لبخند محوی زد
آهی کشید و با احتیاط گذاشتش تو کیفش

اشک از چشم هاش سرازیر شد و سریع رفت اتاقش و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد

من و مامان سریع به اتاقش رفتیم ، هنوز متوجه ما نشده بود سرش رو تو دستاش گرفته بود و تو خودش جمع شده بود

مامان سریع بغلش کرد و من مبهوت به این صحنه خیره شدم، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

نمی تونستم درک کنم که چه اتفاقی افتاده ،این بچه تو مسابقه نقاشی نفر اول شده باید حسابی خوش حال می بود چون مدرسه معمولا جایزه هم نده تشویق جلوی کل دانش آموزان حتما می کنه

اصلا مبین اهل گریه نبود ، چه برسه بیاد اینجوری از ته دل گریه کنه.

با صدای مامان دست از فکر کردن برداشتم: حالا برای ما می گی چی شده

مبین دماغش رو به زور بالا کشید و گفت: "هیچی چیزی نیست"

پیشش نشستم و گفتم: "تو هیچوقت به خاطر هیچی گریه نمی کنی ، ما متوجه میشیم که تو دلت چی می گذره ولی نمی تونیم بفهمیم داره چه اتفاقی میوفته و نمی تونیم کمکت کنیم... به ما نگی به کی می خوای بگی؟"

دست به موهای ژل زدش کشید و به زمین خیره شد و گفت:"امروز تو مسابقه نقاشی اول شدم، درسته این خوشحالی داره...ولی"

به چشم هام خیره شد و سریع نگاهش رو دزدید و ادامه داد:"این راهی نیست که بتونم ادامه بدم"

با کنجکاوی ازش پرسیدم :"چرا این فکر رو کردی؟"

مبین از جاش بلند شد و پشت به من گفت:" مهم نیست ، الان می خوام لباسام رو عوض کنم"

با شک پرسیدم:" اون کی بوده؟"

مبین با شُک به من نگاه کرد...انتظار این حرف رو از من نداشت، درست حدس زده بودم.

مبین نفس عمیقی کشید و با تردید جواب داد:" آقای منوچهری (معلم ریاضیش) بهم گفت...(از گوشه چشم چپش اشک ازش سرازیر شد) که از این کارهای دخترونه هیچی عایدم نمیشه ولی این برام مهم نبود اون...اون بهم گفت که بیشتر از این از من انتظار نمیره چونکه مرد تو خونه نیست معلومه که هیچی نیستم."

دستاش مشت شد و برای اولین بار رگ گردنش که از روی عصبانیت برجسته شده بود دیدم:" هیچکدوم از حرفاش برام مهم نبود(تعجبم رو دید ادامه داد) صدای خنده های آدمای به اصطلاح رفیق از همه بلندتر بود"

سرم از چیزهایی که شنیده بودم تیر کشید ، نمیدونستم به بزرگ منش مبین افتخار کنم یا مدرسه رو سر منوچهری خراب کنم به مامان نگاه کردم ،اونم حال بهتر از من نداشت باید خودم رو جمع و جور می کردم.

با فکری که به سرم زد لبخندی که قرار بود بیاد جمعش کردم، باید جدی باشم

مامان یه نگاه مشکوکی به من کرد و با لحن آرامبخش همیشگیش گفت:" من هم بهت تبریک می گم هم برات ناراحتم ،چون متاسفانه دنیای واقعی همینه پر از آدمایی که ادعای دوستی می کنن ولی وقت عمل دوستت نیستن...در ضمن اگر قرار باشه زمینه ای که قرار توش کار کنی بخوای عوض کنی فقط به خاطر اینکه پول دربیاری ، میشی مثل برادر منوچهری با فوق لیسانس برق هنوز بیکاره"

مامان مکث کرد این بار نوبت من بود پس ادامه دادم:"ولی این رو تو خاطرت باشه که همونطور بیکاری هست کمبود نیروی متخصص هم هست ولی دلیل نمیشه که تو دنیای کار ،چون کار بلدی تحویلت بگیرن، مخصوصا تو زمینه هنر دانشگاه می خوای بری استاد اصلا تحویلت نمیگیره هیچ تازه برای اینکه چیز درست بهت نشون بده اصلا میاد نقاشیت رو عملا خراب می کنه، اگر فکر کردی که من تو رشته معماری شاگرد اول بودم بدون اینکه ماکتم شکسته بشه یا حتی از نظر استاد چشمم گریون نشه سخت در اشتباهی ، تو باید پر رو باشی به این راحتی ها نا امید نشی."

حس آسودگی به چشم های مبین برگشت و بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد

مامان سکوت رو شکست و گفت:" حالا از همه این ها بگذریم تا لباست رو عوض کنی ناهار رو گرم می کنم"

زبونم رو به مبین در آوردم و گفتم:" وگرنه چیزی برات نمی ذارم"
********
#آشپزخونه

مبین وقتی مرغ سوخاری و قارچ سوخاری ها رو دید چشماش کلا قلبی شد

و ناهار با کلی شوخی و خنده خورده شد و به صندلی هامون لم دادیم

تا اینکه یادم افتاد ، که ما هنوز نقاشی مبین رو ندیدیم
قبل از اینکه از مبین بخوام یهو خودش از جاش بلند شد و گفت:" آره راستی یادم رفته بود نقاشیم رو نشون بدم"

رفت اتاقش و نقاشیش رو آورد یا بهتره بگم خط نقاشیش رو بهمون داد کلمه عشق به طرز زیبایی وسط صفحه نقش بسته بود و با حروف عشق تو گوشه صفحه یه صورت نیمرخ زن مینیاتوری نقاشی شده بود و حرف ق به شکل اشک از چشمش امتداد پیدا کرده بود تا گونش

برادر عزیزم ، شیر مرد کوچولوم، تو این جامعه داره پر پر میشه،  نباید بذارم استعدادش نادیده گرفته بشه

اشک هام رو که تازه حسشون کرده بودم رو پاک کردم و تصمیمم رو گرفتم حتی اگر مامان مخالف این قضیه بشه.

به چشم های مبین نگاه کردم و با قاطعیتی که تا حالا باهاش صحبت نکرده بودم، گفتم:"هیچکس به کسی اجازه اینکه جلوت رو بگیره رو نده حتی اگر اون شخص من باشم"









گل عشق Where stories live. Discover now