قسمت هشتم

12 2 1
                                    

♡سلین
از تاکسی پیاده شدم و به عمارت خیره شدم
به خانم گلی زنگ زدم که در رو برام باز کنند
وارد عمارت شدم خانم گلی با لبخند به من سلام و احوال پرسی کرد و گفت : آقا کامبیز می خوان با شما حرف بزنن
چشمای سوالیم رو دید اضافه کرد: بابای ترانه
منتظر جواب از من نموند و تا اتاق نشیمن من رو راهنمایی کرد
یه آقای کت شلواری و حدود سی ساله
با دیدنم چشماش رو باریک کرده بود
گلوم رو صاف کردم و سلام کردم
سرش رو تکون داد و گفت :بشین
نشستم رو صندلی جو خیلی سنگین بود
بی مقدمه گفت: کجا زندگی می کنی؟
آروم گفتم: (..)محله
سرش رو تکون داد و ادامه داد: هفته ای یه روز می تونی پیش خانوادت باشی ، پایه حقوقت (؟)هست، معمولا سفته [*] می گیرم ولی چون توسط امین من معرفی شدی (&) می گیرم ، بیمه هم برات رد می کنم، کپی مدارکت رو بده به من تا بتونم کاراش رو درست کنم
سریع کلر بوکم رو از کوله پشتیم در آوردم و بهشون دادم و گفتم: بفرمایین علاوه بر کپی مدارک سوابق کارم و هرچیزی که مورد نیاز هست توش هست
ابروهاش بالا پرید و ادامه داد: ولی در مقابل باید با قانون های ما سازگار باشی و عادت ندارم وقتی حرف می زنم طرف مقابلم به چشمام نگاه نکنه
من: ببخشید جسارت نشه ولی نمی تونم اینکار رو بکنم زیر چشمی دیدم که ابروهاش بالا برد که ادامه دادم: چون من یاد گرفتم به چشمای بزرگ تر از خودم نگاه نکنم این دور از ادبه قصد توهین نداشتم
تکیش رو از صندلی برداشت و با چشماش من رو کنکاش کرد که داشتم عصبی می شدم
نمی خواستم از شرایطم بهش بگم نمی خواستم ضعف نشون بدم
قبل از اینکه چیزی بگه پیش دستی کردم: ببخشید من قوانین عمارت رو نمیدونم لطفا برام توضیح بدین که مناسب قوانین فعالیت های مناسب رو بتونم برای ترانه جان در نظر بگیرم
که توضیح داد: ساعت ۷ همه بیدار میشیم و صبحونه می خوریم، ساعت ۲ هم ناهار سرو میشه و ساعت ۸ هم شام، دیر به سفره غذا برسی حتی اگر یک دقیقه دوباره سرو نمیشه
ترانه دو تا میان وعده داره که معمولا میوه جات هستش
ترانه به شکلات و انبه و فندق آلرژی داره
ساعت خواب ترانه شبا ساعت ۹ هستش
و نمی خوام کوچیک ترین خدشه ای به روتینش وارد بشه ،و همچنین حتی خاری وارد پای ترانه بشه به همین راحتی چشم پوشی نمی کنم ، مفهومه؟
من:بله آقا
آقا: سوال دیگه ای نداری؟
من: بله، چه ساعتی ترانه جان پارک می رن؟
آقا:ترانه آخر هفته ها پارک می ره ولی با من حتما باید هماهنگ کن وقتی می رین بیرون
من:چشم
سرش رو تکون داد که یعنی مرخصی
با اینجور آدم ها کم سر و کار نداشتم برای همین اصلا عصبانی نشدم
با اجازه و روز خوشی بهش گفتم و رفتم اتاق ترانه
ترانه بیدار بود و عصبی تو اتاقش داشت قدم میزد
منو که دید اخماش کمی باز شد ولی همچنان عصبی بود
من: سلام ترانه جونم
سرش رو تکون داد
من:می دونم الان عصبانی هستی؟ ولی دوست داری نقاشی کنی که چرا عصبانی شدی ؟ شاید بتونم کمکت کنم
با بی حوصلگی کاغذ و مداد شمعی هاش رو آورد و شروع به نقاشی کشیدن کرد
به حرکات دستش نگاه کردم که عصبی یه مدادشمعی ها رو فشار می داد
۵ دقیقه بعد نقاشیش رو نشون داد که حس کردم قلبم ترک خورد
خودش رو کشیده بود که دهن نداره و باباش رو کشیده که پشت بهش داره می ره
دستام رو باز کردم اومد تو بغلم با صدای بلند گریه کرد،الان وقت تنگه هر لحظه ممکنه باباش بره بیرون
سریع بغلش کردم و سعی کردم پارکینگ رو پیدا کنم
دست چپم نقاشی ترانه مچاله شده بود و ترانه تو بغلم بود
به موقع پارکینگ رو پیدا کردم صدای استارت ماشین که بلند شد صدای گریه ترانه هم بلند تر شد
با تمام وجودم داد زدم : آقا وایسید، آقا وایسییییید
که ماشین ایستاد نفس راحتی کشیدم، عصبی از ماشین پیاده شد و با لحن تندی پرسید: اینجا چه خبره؟
نفس نفس زدم و ترانه رو زمین گذاشتم که رفت پشتم و پاهام رو محکم گرفت
من: ترانه...می خواد...خدا..حافظی کنه ...باهاتون
آقا:مسخره گیرم آوردی ؟ سر همین کولی بازی در آوردی؟برنامه هر روزمون همینه وظیفه تو وقتی من می رم نذاری گریه کنه ، من الان دیرم شده باید برم
دیگه داشت اعصابم خورد می شد ولی به خاطر ترانه خونسردیم رو حفظ کردم
نقاشیش رو پرت کردم تو بغلش و گفتم: اگر به نظرت مسخرس متوجه شدم ، یه جور دیگه مشکل رو حل می کنم ، روزتون خوش
ترانه رو بغل کردم که همچنان داشت گریه می کرد
احتیاج به هوای تازه داشت اونچیزی که من دیدم بابای از خود راضیش این بچه رو زیاد نمی بره بیرون
یه تاب دو نفره دیدم و روش نشستم و آروم خودمون رو تاب دادم
گریه هاش آروم آروم کمتر و کمتر شد
ازش پرسیدم : هنوز عصبانی هستی ؟
با مزه فکر کرد و سرش رو تکون داد
بهش گفتم: پس اول باید بریم تو اتاقت بهت یه چیزی نشون بدم
سریع از رو تاب پرید و دستم رو کشید
خندم گرفت از کارش و باهاش رفتم سمت اتاقش
وقتی رسیدیم تو اتاقش بالاخره تونستم کوله پشتیم رو که از اون موقع رو کولم بود رو بذارم زمین
از تو کیفم بسته بادکنک رو در آوردم و به ترانه دادم
و گفتم : رنگ مورد علاقت رو بردار
از تو بسته یه بادکنک زرد برداشت و منتظر نگاه کرد
بهش گفتم : بادش کن
با تردید بهم نگاه کرد و باد کنک رو باد کرد
و منتظر بهم نگاه کرد
که بهش گفتم: الان ولش کن ، بادکنک که رفت هوا بدو بگیرش
بادکنک رو که ول کرد از صدای بادکنک خندش گرفت و دنبالش رفت
آنقدر این کار رو کردیم تا خسته شد
بعدش تصمیم گرفتیم که نقاشی کنیم
تو این فرصت من نقاشی های قدیمی ترانه رو از دفتر نقاشی کوچولوش نگاه کردم
دفتر نقاشیش رو باز کردم
تو نقاشی‌ هاش همه آدم های زندگیش رو دور از خودش کشیده بود
و جالب تر از همه اینه که باباش و عموش رو کاملا شبیه هم می کشید
اول فکر می کردم که سبک نقاشیش اینطوریه ولی دیدم که چروک های صورت آقای کلهر رو کشیده
ولی حتی قدشون یکی بود ، تمام جزئیاتش شبیه هم بود
انگار که با پرینتر آدمکی که باباش یا عموش بود رو پرینت گرفته باشند
نکنه باباش و عموش دوقلوی همسان باشند؟
اگر هم باشه امکان نداره که الان با عموش صحبت کرده باشم ولی اصلا خودش رو معرفی نکرده بود و من فقط حدس زدم که باباشه
با عقل جور در نمیاد چون قاعدتا باباش ‌باید با من حرف میزد
ولی این هم برام بیشتر عجیبه که باباش بدون خداحافظی کردن می ره سر کار
اگر این بابا ، باباش باشه...

گل عشق Donde viven las historias. Descúbrelo ahora