قسمت یازدهم

8 2 1
                                    

♡سلین
با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم ، این خونه پادگان بود واقعا تکلیف مایی که دیشب ساعت 12 رسیدیم خونه چیه
من که هیچی این بچه کل روز خلقش تنگ میشه
سریع لباسم رو پوشیدم و آرایشی کردم که پف زیر چشمام معلوم نشه
و به اتاق ترانه رفتم
ترانه سرش رو زیر بالشش برده بود و مشتای کوچولوش روی بالش گذاشته بود
وروجک معلوم بود که بیداره ولی میدونم الان اگر بیدارش کنم حسابم با کرام الکاتبینه
آروم پرده رو کنار زدم صدای ناله اعتراضش بلند شد
اینجوری نمیشه
با صدای ملایمی گفتم : حیف شد که بعضیا بیدار نیستند ، شنیدم به بچه هایی که صبح زود بیدار میشن و لباساشون رو می پوشن ، می تونن برن حیاط و با من گل بنفشه بکارند
عین ترقه از جاش پرید و سریع به سمت کمد کوچولوش رفت و یه پیرهن قرمز با مزه در آورد و سریع لباسش رو عوض کرد
از واکنش بامزه اش خندم گرفت تو نقاشی‌ های قبلیش گل های بنفشه با جزئیات کشیده بود واسه همین تا حدی می دونستم این واکنش رو نشون میده
پشتش رو به من کرد تا موهاش رو درست کنم
موهاش رو بافتم و به ناهار خوری رفتیم
به موقع اومدیم ، اهل خونه هنوز نیومده بودند
میز چیده آماده بود ولی خیلی از چیز ها درپوش داشت
ترانه رو نشوندم سر جاش و من کنار میز ایستادم نمیدونم اجازه داشتم که پشت این میز بشینم
-چرا نمیشینی ؟
از جا پریدم چقدر صداش شبیه بابا بود دور از جونش البته
به آرومی برگشتم ، خدای من انگار بابا پشت سرم بود فقط یکم موهاش سفید تر شده باشه
ایشون هم انگار تو صورتم چیز آشنایی دیده باشه یکه خوردند
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: ببخشید ، راستش قوانین خونه رو کامل بلد نیستم ، نمی دونستم اجازه نشستن پشت این میز رو دارم
صداشون رو صاف کردند و گفتند: مشکلی نیست بفرمایید
و رفتند سرجاشون نشستند
بقیه اهل خونه به جز بابای ترانه یکی یکی اومدند و سرجاشون نشستند
بابای ترانه قبل از اینکه به سرکار بره از همه خداحافظی کرد
آقا بزرگ آخر از همه اومده بود ( چیکار کنم صد تا کلهر اینجاس خسته شدم بگم کلهر بزرگ ، بزرگ تر)
ساعتم رو نگاه کردم ، ساعت 6:59 دقیقه بود
همون لحظه خدمه ها به سالن غذاخوری خوری اومدند و در ظرف های شیکی که از قبل چیده بودند رو باز کردند
خدای من بیشتر شبیه میز ناهار بود تا صبحانه
گیج به میز خیره میشدم من تهش یه نون و کره سق می زدم موندم اصلا چیکار کنم چی بردارم
به بقیه نگاه کردم کسی دست به هیچی نزد
وای خدا من دلم جای اونا مالش رفت
سرم رو کمی بالاتر بردم تا دید بهتری به بقیه داشته باشم
با دیدن نگاه عمیق آقا بزرگ و خانم بزرگ ، استرسم زیاد شد
نکنه کار اشتباهی کردم ؟

گل عشق Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt