♤کامبیز
نگاهی به ساعت مچیم کردم ساعت هفت و نیم بود که رسیدیم عمارت...همینکه وارد عمارت شدم برخلاف همیشه صدای گریه و جیغ نشنیدم
فکر کنم ترانه و مامان رفتند پارک وگرنه هیچوقت تو خونه سکوت نبود
طبق قانون عمارت ساعت ۸ شام سرو میشد یه دقیقه دیر تر می رسیدی از شام خبری نبود
سریع من و کامیار رفتیم تو اتاق هامون و حاضر شدیم
و به سالن غذاخوری رفتیم
ترانه مثل همیشه با دیدن من و کامیار چشماش رو ریز کرد و روش رو برگردوند
پیشش نشستم و بغلش کردم که اخم کرد و سعی کرد از بغلم بیاد بیرون ، نشوندم رو صندلی و سعی کردم به چشماش نگاه کنم
دور از جونش کپی برابر اصل مامانشه
دلم براش خیلی تنگ شده
تنها دلخوشیم اینه که شده فقط واسه یه دقیقه به چشمای ترانه نگاه کنم
نمی تونم قبول کنم که ترانه ۴ سالشه ، می خوام همون ترانه کوچولو باشه تو بغلم فقط تو چشماش نگاه کنم
نگاه دلخورش رو نبینم، چون خودم می دونم چقدر پدر بدیم
پدر اومد سر میز نشست همه منتظر بودیم که پدر مشغول به خوردن بشه تا ما هم بتونیم شروع کنیم
پدر انگار که یه چیزی یهو یادش اومده گلی خانم رو صدا کرد
گلی خانم سریع اومد و گفت: بله آقا
پدر:پرستار بعدی کی میاد عمارت؟
گلی خانم لبخندی زد و گفت: فردا پرستار جدید نمیاد آقا، سلین کلهر می مونند پیش ما
که هممون شوکه شدیم: معمولا ، ترانه پرستار ها رو فراری می داد درسته که حرف نمی زنه ولی انرژیش خیلی زیاده ، زود عصبانی میشه و به این راحتی آروم نمیشه و چون انرژی زیادی می خواد که آروم بشه پرستار ها سریع فراری میشن و خب اینکه کسی هم پیدا میشد که واجد شرایط باشه ولی به خاطر وجود من و کامیار تو عمارت باعث میشه که خیلی ها منصرف بشن یا به ترانه آرامبخش بدند و رفتارشون عوض شه حالا خدا این یکی رو بخیر کنه
یهو پدر چشماش رو ریز کرد و گفت: جلسه امروز چطور پیش رفت؟
گلی خانم جواب داد: عالی آقا، برای ترانه چند تا قصه گفت با هم نقاشی کردند ، طبق قرارداد فردا سلین کلهر با وسایلش میاد تو عمارت و هر پنجشنبه اجازه مرخصی دارند
خیلی عجیب بود ، چجوری این فهمید که ترانه قصه دوست داره، ترانه همیشه تو تنهاییاش نقاشی می کشه یعنی حتی جلوی من که باباشم نقاشی نمی کشه
عجیب به سلین حسادت می کنم
اینکه فامیلیش کلهر هستش به فال نیک گرفتم و امیدوارم پای آدم درستی به زندگیمون بار شده باشه
سر ترانه رو بوسیدم و گفتم:با بابایی قهری؟
ترانه سرش رو به علامت مثبت تکون داد
از جیب پیراهنش یه کارتی در آورد گذاشت رو میز ، کارت شهربازی بود
یک هفته بود که امروز و فردا می کردم برای شهربازی بردنش
حق داره خیلی هم حق داره
ولی واقعا کاری از دستم برنمیاد پروژه سنگین روی دوشم هست و زمانم واقعا محدوده
فقط می تونم دلم رو با شام خوردن در کنار ترانه خوش کنم و بعدش بتونم بخوابونمش تازه اگر بتونم
چون تهش می ره پیش بابا و مامان و پیششون می خوابه
شاید هم به من اجازه بده که براش قصه بگم
اشتهایی نداشتم ، به ترانه نگاه کردم دیدم غذاش رو آروم آروم می خوره
بعد از شام همه شب بخیر به هم گفتیم و رفتیم که بخوابیم
که کابوس های منم شروع شد
زمان هایی که قبلا برای جفتمون زمان پدر و دختری خاصمون بود الان بیشتر باعث ناراحتیمون میشه
الان مثل همیشه رفتیم حموم وان رو پر از کف کردم که دوست داره و اسباب بازی های حمومش رو گذاشتم ولی همین که پاش رو تو آب گذاشت نذاشت بشورمش
و اعتراضش رو با جیغ نشون می داد
اینکه نمی تونست حرف بزنه و منظورش رو بگه کلافمون می کرد ولی واقعا نمی خواستم قدرتش رو با جیغ کشیدن نشون بده که بعد ها برای اینکه حرفش رو به کرسی بکشونه جیغ بکشه
با خستگی لیف رو کنار گذاشتم گفتم: ترانه، بابایی چی اذیتت می کنه؟
پشتش رو کرد به من
چشمام رو بستم به اندازه کافی ظرفیتم پر شده بود برای امروز
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من اینجوری منظورت رو که متوجه نمیشم ، اگر بخوای همینجوری پشتت رو بکنی امشب دیر می خوابی و بعدش فردا خواب می مونی و دیر تر خاله سلین رو میبینی
با تردید برگشت سمتم و بالاخره اجازه داد با آرامش بشورمش و آبکشیش کنم
و در نهایت تعجب بعد از مدت ها با آرامش تونستیم روتین شبانمون رو انجام بدیم
و مثل همیشه وسط قصه گفتنم خوابش برد
نمی فهمم چه اتفاقی داره می افته ترانه واقعا بچه آرومی بود ، این حجم از خشمش رو نمی تونم درک کنم مگه براش چی کم گذاشتم
با همین افکار خوابم برد
YOU ARE READING
گل عشق
Romanceسلین برای تامین مخارج خانوادش پرستار دختر کوچولویی میشه که باعث تغییرات بزرگی در زندگی خانوادش میشه...