part 05

70 16 0
                                    

یک راهروی طولانی با در و دیوارای کثیف؛ واقعا چندش آور بود. با دیدن حشراتی که گوشه‌ی دیوار وول میخوردن یکم خودش رو عقب کشید.
و

ارد راهرو شد و همونجور که سعی میکرد بی‌صدا قدم برداره مسیری رو انتخاب کرد.
هرچی بیشتر پیش میرفت بیشتر گیج میشد. راهروهای تو در تو، اتاق های زیاد، اصلا نمیفهمید‌ با کدوم یکی از این‌ها اون رو به ییبو میرسونه.
گوشه‌ی یکی از راهروها ایستاد و گوشاش رو تیز کرد. حتما صدایی میشنید که کمکش کنه.
چشم‌هاش رو بست و تمرکز کرد.
ولی هیچی! جز صدای بال مگس‌هایی که دور چراغ‌ها میچرخیدن هیچی به گوشش نمیرسید.
با حرص پاش رو روی زمین کوبید.
عملا گیج‌ شده بود. زانوهاش شل شد و کنار دیوار روی زمین نشست.
+ کجایی؟
همون لحظه صدای ضعیفی به گوشش خورد که توی صدم ثانیه حواسش رو جمع کرد. با ترس میله رو توی دستش فشرد. صدای پا میومد اما نمیتونست جهتش رو تشخیص بده؛ شک نداشت که بهش نزدیک بود. آب دهنش رو با ترس قورت داد و با تکیه به دیوار بلند شد. با بالا آوردن میله‌ متوجه لرزش بیش از اندازه‌ی دستش شد.
صدای نزدیک شدن قدم‌ها باعث شد بیشتر خودش رو عقب بکشه. خودش رو آماده کرد. نمیدونست چی بود یا کجا بود.. اما میدونست راه فراری نداره. منتظر بود که هر لحظه از پیچ دیوار روبرو صاحب صدا رو ببینه. اما ناگهانی صدای پا قطع شد و هرچی گوش داد فقط سکوت بود و سکوت.
لب های خشکش رو با زبون خیس کرد و آروم از خودش پرسید: رفت؟
اونجا اون قدر بزرگ‌ نبود پس میتونست به زودی ییبو رو پیدا کنه.
با دقت بیشتری گوش داد و صدایی شبیه به ضربه زدن به گوشش رسید اما جهتش مشخص نبود. به یک سمت راهرو خیره شد و قدمی برداشت که دوباره همون صدا رو شنید. این‌بار حس کرد که صدا درست از سمت دیگه‌ی سالن میاد. همونجور که دستش رو به دیوار میکشید، با احتیاط به سمت دیگه‌ای رفت و از راهرو‌ گذشت. هنوز هم صدا رو میشنید. چند دقیقه‌ای بی‌هدف رفت ولی باز هم صدا به واضحی دفعه‌اول بود.
- چرا اینجا همه چیش شبیه به همه...
هیچ خبری توی راهرو نبود. یعنی کسی اینجا نبود؟ یکم دیگه پیش رفت و بازهم همون مسیر آشنا. اینجا همه‌ی دیوارهاش و معماریشون مشابه بود.
همونجور که دستش رو به دیوار میکشید، دستش به برآمدگی برخورد کرد و باعث شد از ترس بی‌اراده خودش رو عقب بکشه. نگاهش به دیوار افتاد... چقدر آشنا بود.
با گیجی چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. این آشنا بودن تصادفی نبود. امکان نداشت دوتا دیوار از دوجای مختلف انقدر شبیه هم باشن. یکم دیگه دقت کرد اما رد خون خشک شده روی دیوار و دیواری که چند دقیقه پیش ازش گذشته بود هم مشابه بود.. و این تنها یک معنی میداد. اینکه داشت دور خودش میچرخید. اون‌قدر از وضعیت پیش اومده متنفر بود که دلش میخواست زار بزنه.. ییبو یکجا داشت درد میکشید و ممکنه هرلحظه بمیره اون وقت اون داشت اینجا دور خودش میچرخید. دور خودش میچرخید و هنوز نمیدونست کجا بره. انگار توی یک هزارتوی بی‌پایان بود.
با نا امیدی به اطراف نگاه میکرد که متوجه سایه‌ای شد که جلوی یکی از اتاق‌ها جابه‌جا میشد. با تعجب بهش خیره شد. چرا قبل از اون متوجهش نشده بود؟
آروم و با احتیاط دوباره میله رو توی دستش فشرد و به سمت اتاق رفت. شک‌ نداشت حتما اونجا یه خبری بود.
خودش رو به دیوار پشت سرش چسبوند و کم‌کم به در نزدیک شد. همون صدا رو شنید و متوجه شد که منبع صدا از اینجاست. احساس کرد یک قدم مثبت برای نجات ییبو برداشته و همین باعث شد انرژی بگیره و سرعتش رو بیشتر کنه.
مقابل در ایستاد و از نرده‌های آهنیِ پنجره‌ی کوچیکی که وسط در بود به داخل اتاق نگاهی انداخت. یک اتاق معمولی بود. نگاهش رو اطراف چرخوند تا اینکه چشمش به جسم ریزی خورد که یک گوشه توی خودش مچاله شده بود.
با دقت نگاه کرد و جثه‌ی یک آدم رو تشخیص داد. به دیوار چسبید و سرش رو روی زانوهاش قرار داده بود.
با دیدنش که یک گوشه نشسته بود یکم جرات گرفت و آروم صداش زد: هی...
نشنید. این بار کامل جلوی پنجره قرار گرفت و بلند گفت: هی تو...
سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و با دیدن جان یکه‌ای خورد: تو.. تو کی هستی دیگه؟
با دیدن صورت زخمیش نگاهش رو دقیق تر کرد. انگار اونم مثل خودش و ییبو یک قربانی بود. لب‌هاش رو باز کرد: ببینم خوبی؟
انگار که شک‌ داشت جان دقیقا کدوم طرفیه. یکم توی جاش جابه‌جا شد شد: گفتم تو کی‌ای؟
+ نترس. منم یکی عین تو
اونم ترسیده بود. از وضعیتش مشخص بود که کلی اذیت شده. لباسش از چند جا پاره شده بود و زخم‌های ریز و درشتی روی بدنش بود.
با شنیدن حرف جان سریع از جا پاشد و سمت در اومد: چطوری تا اینجا اومدی؟
همونجور که جان سعی میکرد با قفل روی در ور بره گفت: ایناش مهم نیست ولی شک‌ ندارم قصد کشتنمونو دارن.
- آره..
پسرک دستاشو به میله گره داد. لبهاش زخمی بود. جان به صورتش دقت کرد و حدس زد اون پسر نهایتا شونزده یا هیفده ساله باشه. اینا چه جونوری بودن که به بچه هم رحم نمیکردن؟

Hellish RoadWhere stories live. Discover now