part 08

78 12 0
                                    

هایکوان گفت: اون پسره.. فن شینگ، درسته؟ با خودت بیارش اینجا.. بنظرم یه جورایی میتونه به این قضیه مرتبط باشه.
د

رون جان با شنیدن اسم پسر آشفته شد و سعی کرد نقاب خونسردیش رو تا جایی میتونه حفظ کنه: باشه میارمش.. حتما میارمش!
نگاه عجیبی به جان انداخت که باعث شد جان نگاهش رو ازش بگیره. احساس میکرد هایکوان میتونه راست و دروغ رو از چشماش بخونه.
- تلفن همراه داری؟
انگار تازه متوجه تلفن همراهش شده بود.. دستی روی جیباش کشید تا بالاخره‌ داخل جیب شلوارش حسش کرد.
سریع گوشی رو بیرون آورد و چکش کرد: زیاد شارژ نداره..
هایکوان گوشی رو از دستش بیرون کشید و همونجور که شماره‌ش رو ذخیره میکرد گفت: شماره‌ی خودمو سیو کردم.. شماره‌ی تورو هم برمیدارم که اگه خبری شد بهت بگم..
گوشی رو به جان پس داد: تو هم اگه خبری شد بهم بگو باشه؟ اون پسره رو هم با خودت بیار اینجا
گوشی رو از هایکوان گرفت: ممنون
به نظر میومد کارش تموم شده باشه پس از دفترش بیرون اومد. خیالش کمی راحت شده بود اما همچنان بی‌اطلاعی از احوال ییبو‌ و اینکه کجا میتونه باشه آزارش میداد.
از اداره بیرون اومد که چند ثانیه بعد کسی مخاطب قرارش داد
- جان!
بازم خودش بود. باورش نمیشد‌ تا اونجا دنبالش اومده. ولی جان این بار آروم‌تر بود و شاید دلیلش حرف زدن با هایکوان بود. افسر پلیسی که شک نداشت میتونست با خیال راحت بهش اعتماد کنه.
نگاه سرد و بی‌تفاوتی به فن‌شینگ انداخت: گفتم که اسمی از تو و کثافت کاریات نمیبرم.. چیزی نگفتم خیالت راحت.. الانم برو راحتم بذار
قبل از اینکه جان دورتر بشه، پسرک بازوش رو گرفت: جان باید باهم حرف بزنیم
دستش رو به ضرب بیرون کشید: برو گمشو
- فکر کنم میدونم ییبو کجاست
با شنیدن حرفش با بُهت نگاه متعجبش رو به پسر داد. این بار با اخم‌ به جان خیره شده بود و به‌نظر جدی میومد. ولی از نظر جان این پسر هم‌ یکی بود عین همونا.
وقتی فن‌شینگ نگاه جان رو دید، ادامه داد: جلوی بیمارستان میخواستم همینو بهت بگم ولی بهم فرصت ندادی.
افکاری که به ذهن جان هجوم میاوردن باعث میشد کفری بشه. این پسر باز سعی داشت گولش بزنه و اونو احمق جلوه بده؟
چند قدم فاصله‌ای که باهاش داشت رو از بین برد و با خشم گفت: بهتره همین الان گورتو گم کنی تا نظرم عوض نشده.. اتفاقا افسر این اداره هم خیلی مشتاق دیدنته
فن‌شینگ نفسش رو فوت کرد تا با لجبازی های جان کنار بیاد.
چند ثانیه بعد گفت: باور کن راست میگم.. درسته حق داری.. من بهت دروغ گفتم و اشتباه کردم از همون اول همه چیز رو برات تعریف نکردم.. اما وقت نشد ما باید از اونجا فرار میکردیم
حرفایی که قبلا زده بود توی ذهن جان تداعی شد. حرفایی که درباره‌ی خودش و خواهرش گفته بود.
جان کمی عقب کشید و با جدیت گفت: از کجا بدونم بهم‌ دروغ نمیگی؟
- من تا الان هیچ کاری بر علیهت نکردم.. هرچی هم که میدونم دارم بهت میگم چون میدونم ییبو چقدر برات اهمیت داره..
مکثی کرد و ادامه داد: نمیخوام توام مثل من عزیزترین آدم زندگیتو از دست بدی
حرفای پسر به نظر درست میومد. تا الان چیزی جز اون حقیقت وحشتناک ازش ندیده بود.
شاید حتی اگه بخاطر این پسر نبود تا الان بخاطر اون سگ مرده بود. اما بازم اعتماد کردن براش سخت بود و احساس میکرد سر دوراهی قرار گرفته‌.
دوباره نگاهی به فن‌شینگ انداخت. فقط بهش خیره شده بود انگار که منتظر جوابه.
جان درنگ نکرد و بازوی پسر رو گرفت: میخوای باورت کنم؟ باشه.. پس بیا همه چیزو به پلیس بگو و جای ییبو هم نشونمون بده.
این رو گفت و سمت اداره کشیدش.
پسر دستش رو به ضرب عقب کشید: چیکار میکنی؟! نباید به اونا چیزی بگیم..
جان خنده‌ی کوتاهی کرد: عالیه! اینجوری میخوای باورت کنم؟
- لطفا جان.. اگه پای پلیس بیاد وسط منم گیر میوفتم.. مطمئن باش اونا دو نفر بیشتر نیستن از پسشون برمیایم‌ فقط باید عجله کنیم.. هر ثانیه ممکنه به ضرر ییبو تموم بشه
حرفاش ته دل جان رو قلقلک میداد و هربار اسم ییبو رو میاورد انگار دست روی نقطه ضعفش میذاشت‌.
حس انتخاب بین مرگ و زندگی رو داشت و خوب میدونست این پسر به قدری لجباز هست که ممکنه لام تا کام پیش پلیس حرفی نزنه.
فن شینگ دست جان رو گرفت: وقتتو تلف نکن باید بریم
مردد به پسر نگاه کرد. حتی اگه قصد داشت بهش کلک بزنه، چیزی برای از دست دادن نداشت. اما با همه‌ی این اتفاق‌ها بازم حس میکرد که پسرک راست میگه.. حسی ته قلبش میگفت میتونه بهش اعتماد کنه با اینکه مغزش میگفت این دیوونگی محضه.
ولی وقتی پای ییبو وسط باشه هر کاری برای نجاتش میکرد.
اخمی کرد و به فن‌شینگ گفت: بهتره فکر کلک زدن رو از سرت بیرون کنی وگرنه قول میدم خودم میکشمت
فن‌ شینگ فقط تند تند سر تکون داد.
جلوتر راه افتاد و بعد از طی کردن عرض خیابون سمت ماشینش رفت.
جان نگاهی به اداره‌ی پلیس انداخت. اصلا نمیدونست کارش درسته یا نه.. درسته که بدون خبر با این پسر بره یا باید به پلیس خبر بده؟

Hellish RoadWhere stories live. Discover now