part 09

93 17 1
                                    

❗️هشدار:
(

ریدرای مهربونم؛ این قسمت صحنه‌‌های خشونت آمیز داره و ممکنه حالتون رو بد کنه.. اگه روحیه حساسی دارید نخونید؛ من گردن نمیگیرم🥲😂)

مرد آشپز فاصله گرفت و کمی بعد با یک قالب برگشت. اون رو توی زنجیر محکم کرد و همزمان گفت: یه نمایش خوب داریم!
وقتی از محکم بودن دستای جان مطمئن شد سمت دستگاهی رفت و روشنش کرد. بعد از روشن شدنش جان کم کم به عقب کشیده شد و با کشیده شدن بازوش، تیر بدی توی بازو و کتفش کشید که از درد داد کوتاهی زد.
بیشتر و بیشتر به عقب کشیده شد و کم کم بلند شدن خودش از روی زمین رو حس کرد و زیر پاش خالی شد.
مثل ییبو از دستاش آویزون شد و دقیقا کنار اون قرار گرفت. از اون بالا نگاهش رو به فن‌شینگ‌ داد که با نگاه ترسیده به جان خیره شده بود. از درد ناله میکرد و این‌بار اشکش دراومده بود.
سر جان‌به شدت میسوخت و خونریزی داشت اما صدای ناله‌های دردناکی که از فن‌شینگ بلند میشد باعث میشد سوزش سرش رو یادش بره. اون پسر واقعا به کمک نیاز داشت.
جان با تمام توان داد کشید: من که هرکاری گفتین کردم.. ولش کنین!!!
آشپز سمت اون مرد و فن‌شینگ رفت و گفت:‌ معطل چی‌ای؟ نشونشون بده!
این رو گفت و بلند خندید. جان هنوز جلوی چشمش تار بود و استرس بیشتر بهش فشار میاورد. هنوز متوجه منظورشون نمیشد؛ یا شاید هم میتونست حدس بزنه از این آدما چه کارایی برمیاد اما ترجیح میداد نه بهش فکر کنه نه بپذیره.
مرد راننده فن شینگ رو سمت جان و ییبو هل داد و خودشم نزدیک‌تر رفت: میخوام بهتون نشون بدم عاقبت خیانت کردن چیه!
چونه‌ی پسر که بخاطر فشار چاقو ناله میکرد رو فشار داد: درسته فن‌شینگ؟ فکر کنم خودت خوب میدونی چی در انتظارته!
جان از حرص دندون قروچه‌ای کرد.
رد اشک توی چشمای پسرک مشخص بود. چندین بار با صدایی که به زور از گلوش خارج میشد اسم جان رو به زبون میاورد و جان حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره. از این ناتوانی متنفر بود و میدونست اگه بلایی سر پسرک بیاد هیچوقت خودشو نمیبخشه.
- جـ....جان.. نجاتــ... ــم.. بده....
مرد راننده پوزخند زد: نجاتت بده؟ همینجا کارت تمومه بچه.. دیگه نمیذارم قسر در بری!
با همون پوزخند سمت جان برگشت: امشب کلی نمایش عالی داریم.. پس خوب نگاه کن!
چاقو رو زیر گردن فن‌شینگ بیشتر فشار داد. چاقو با خون پسرک رنگی شده بود
جان با عجز نالید: ولش کن.. لطفا..

جلوی چشم‌های وحشت زده‌ی جان، با یک حرکت سریع، با چاقو گردن پسرک رو بیخ تا بیخ برید و خون با فشار ازش بیرون زد.
ییبو با بُهت و ترسیده به ترسناک ترین صحنه‌ی زندگیش خیره شده بود و جان با دیدن این صحنه و چشم های گرد شده‌ از ترس و دردِ فن‌شینگ، و فریادی که میدونست توی دهنش خفه شده، بی‌اختیار ″نه″ بلندی گفت.

اون مرد با لذت خاصی سر پسرک رو بیشتر بالا داد و چاقو رو تا ته گلوش فرو کرد. جان ناخودآگاه و سریع چشماش رو بست و توی همون حالت فریاد میزد و از مرد میخواست که تمومش کنه. انقدر داد زد که توی گلوش احساس سوزش کرد اما تنها جوابی که میگرفت صدای خنده‌های نفرت انگیز دوتا مرد بود و صدای خس خسی که توی آخرین لحظه‌ها از گلوی فن‌شینگ خارج میشد.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد؛ جوری که نه جان، نه ییبو، نه فن‌شینگ انتظارش رو نداشتن.
دهن جان و ییبو باز مونده بود و نفس های تندشون توی هوای سرد اونجا پخش میشد.
جان بالاخره تونست چشماش رو باز کنه و با یک‌ حال داغون به منظره‌ی ترسناک روبرو خیره بشه. بدنش قفل شده بود و حتی صدایی از گلوش خارج نمیشد. حتی زبونش رو نمیتونست حرکت بده تا حداقل جوابی به ییبو که گاهی با ترس باهاش حرف میزد، بده.
باورش نمیشد پسری که نجاتش داده بود و تا اینجا کمکش کرده بود رو الان با گلوی بریده ببینه. جان نمیخواست به صحنه‌ی جون دادنش نگاه کنه اما این بار نمیتونست چشم ازش برداره. نگاه فن‌شینگ تا آخرین لحظه به جان بود و انگار که امید داشت جان به دادش برسه.
صدای نفرت انگیز مرد رو شنید: داری وضعیتشو میبینی؟! خوب بهش نگاه‌ کن.. اگه به تو کمک نمیکرد این بلا سرش نمیومد!
چشمهای فن‌شینگ تا آخرین حد گشاد شده بودن و هنوز روی جان ثابت بودن. خون از دهنش و بریدگی گردنش مثل فواره بیرون میزد و دست و پاش میلرزید. چند ثانیه بعد هم توی همون حالتی که بود، بی‌حرکت شد و‌ همونجا بود که جان و ییبو متوجه شدن پسرک تموم کرده.
به همین راحتی پرونده‌ی زندگی یک پسر بچه که شاید راه زیادی تا آخر عمرش داشت بسته شد و جان به این فکر میکرد که تنها کاری که از دستش براومد، تماشا کردنش بود.
فشار بغض به گلوش باعث شد کمی سرش رو پایین بندازه و چشماش رو ببنده اما با این حال نتونست جلوی سرازیر شدن اشک‌هاش رو بگیره
- چرا چشماتو بستی؟ هنوز تموم نشده که..

Hellish RoadWhere stories live. Discover now