part 06

82 20 1
                                    

زیاد نگذشته بود که یکهو احساس خیلی بدی بهش دست داد.. از اون آشپز دیوونه خیلی وقت بود که خبری نبود و شاید این ماشین متعلق به اون بود.
پ

شت ماشین قایم شد و ییبو رو از دوشش پایین کشید و پشتش رو به ماشین تکیه داد.
صدای تایرهای لاستیکی رو شنید که از روی سنگ های جاده میگذشت و نزدیک‌تر میومد.
سر ییبو رو بغل گرفت و همونجور که دستش رو از موهاش رد میکرد اونو به خودش فشرد.
با توقف ماشین که یک کامیونت سیاه رنگ بود نگاهش به راننده افتاد. یک مرد معمولی بود. از اینکه آشپز رو ندید یک نفس راحت کشید. احساس کرد این مرد میتونه کمکشون کنه.
مرد از ماشین پیاده شد و جان از جا پرید و قبل از اینکه سمت رستوران بره داد زد: وایسا!!
سرجاش ایستاد و نگاهش کرد. با دیدن سر و وضع جان چشماش از تعجب کرد شد و سمتش دوید: شما خوبین؟ چی شده؟
با دیدن نگرانیش حس اطمینان گرفت. به سمت ییبو برگشت و مرد هم دنبالش رفت.
+ من خوبم ولی اون.. حالش خیلی بده
مرد با دیدن ییبو نفس عمیقی کشید و کنارش نشست: چه بلایی سرش اومده؟
+ وقت گفتنش رو ندارم.. باید کمکش کنی
ییبو رو بغل کرد و همون جور که سمت ماشین میرفتن گفت: حالش اصلا خوب نیست باید نجاتش بدین.
زودتر از جان در کنار راننده رو باز کرد و کمک کرد ییبو رو بالا ببره. ییبو رو که خوابوند به سمت مرد برگشت: نباید بری اونجا.. صاحبش یه مریض روانیه.. میخواست جفتمونو بکشه..
- چی؟!
جان سعی کرد مرد رو سمت در راننده هل بده: وقت توضیح نیست فقط از اینجا برو
مرد نگاه وحشت زده‌شو بین جان و ییبویی که نیمه جون بود انداخت: کجا برم؟!
+ ما قرار بود بریم گوانگجو که توی جاده گم شدیم.. میدونی از چه سمتی باید بری؟
مرد کمی فکر کرد و بعد در کمال تعجب گفت: گوانگجو کجا اینجا کجا!!!
جان پوفی کشید: الان وقت این حرفا نیست آقا.. باید ببریش
مرد گفت: جاده‌ی اصلی رو مستقیم میرفتی به یه شهر کوچیک میرسیدی که حدود بیست مایل از اینجا فاصله داره
+ لطفا ببرش به نزدیک ترین بیمارستان.. به پلیس هم خبر بده
مرد سرش رو تند تند تکون داد و یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت: خودت نمیای؟
جان یاد اون پسر افتاد. یاد نگاه پر از التماس و ترسیده‌ش افتاد. جان بهش قول داده بود که بعد از پیدا کردن ییبو برگرده و از اونجا درش بیاره.
نگاهش رو به ییبو که بیهوش روی صندلی افتاده بود داد: من نمیتونم بیام.. الان نمیتونم.. شما برید نباید دیر به بیمارستان برسین
مرد مخالفتی نکرد و با تکون دادن سر حرفشو تائید کرد. سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
جان سمت در شاگرد راننده رفت و با گرفتن دستگیره‌ی کامیونت خودش رو بالا کشید و از شیشه‌ی باز ماشین خم شد و بوسه‌ای به پیشونیش زد.
از اینکه مجبور شده اینجوری به دست یکی دیگه بسپارش و خودش اینجا بمونه، حسابی دلش گرفته بود.
بالاخره ازش دل کند و پایین برگشت.
مرد سری برای جان تکون داد و پاش رو روی گاز فشار داد و از اونجا دور شد. جان صبر نکرد تا دور شدنش رو ببینه. باید زودتر پسرک رو نجات میداد و بعدش میتونست برگرده.
بی معطلی سمت رستوران دوید. نمیدونست چی انتظارشو میکشه اما امیدوار بود چیزی نباشه که باعث بشه دیگه هیچوقت ییبو رو نبینه. پس با احساس ترس بیشتری دوباره پاش رو داخل اون خراب شده گذاشت و احساس میکرد این بار نمیتونه قسر در بره و برگشتنش دیوونه بازی محض بود.
اما با فکر به اینکه قول داده و نباید زیر قولش بزنه به راهش ادامه داد. اون بچه سن کمی داشت و اینجا برای بچه‌ای مثل اون زیادی بیرحم بود. این آدما میتونستن به بدترین شکل شکنجه و سلاخیش کنن.
آروم از محوطه‌ی رستوران گذشت و همونجور که قدم برمیداشت بی‌اختیار برمیگشت و پشت سرش رو نگاه میکرد. این بار بیشتر میترسید؛ شاید چون انگیزه‌ای قوی مثل نجات دادن ییبو نداشت و احساس میکرد برگشتنش بیش از اندازه ریسک بود.
با دیدن میله‌ای که پشت در سردخونه افتاده بود احساس اطمینان بیشتری گرفت. سرجاش بود و این به این معنی بود که اون روانی هنوز به اینجا نیومده بود. بعد از برداشتن میله دوباره نگاهش به جسدایی که داخل سردخونه آویزون بودن افتاد. از ته دلش به اون آدمای حرومزاده لعنت فرستاد.
سمت همون در مخفی که ازش رد شده بود رفت اما با دیدن در بسته‌ش یخ کرد.
+ من که اینو نبسته بودم...
شک نداشت در خود به خود بسته نمیشه و حتما کار اون قاتل روانی بود.
یک قدم از در فاصله گرفت. باید چیکار میکرد؟ کم‌ کم داشت از اینکه برگشته پشیمون میشد اما چهره‌ی پسرک دوباره براش یادآوری شد و به این فکر کرد که پسرک حقش نبود. بخاطر اون تونست ییبو رو نجات بده و جان بهش مدیون بود.
میله رو محکم توی دستش فشرد و نفس عمیقی کشید.
آروم به در نزدیک شد و دستش رو روی دیوار اطراف کشید تا بفهمه در چطور باز میشه. بعد از کمی جستجو دستش به چیزی شبیه دکمه برخورد کرد پس بی درنگ فشارش داد و دوباره در مثل اون موقع بی‌صدا باز شد.

Hellish RoadWhere stories live. Discover now