part 10 (Last Part)

125 26 8
                                    

چشمای خیس جان سمتشون چرخید. آشپز با دیدن نگاهش نیشخند زد و همونجور که چاقو رو روی سینه‌ی ییبو میکشید گفت: میخوام از اینجا شروع کنم.. طاقتشو داری؟
ج

ان فقط بی صدا اشک میریخت. اون قدر نا امید بود که حتی دیگه حرکت هم نمیکرد. دیگه تموم شده بود؛ با تمام وجودش شرایط رو قبول کرده و‌ منتظر بدترین اتفاق بود. تمام تلاششو کرد اما نتونسته بود به قولش عمل کنه. نتونست ییبو رو نجات بده.
مرد چاقو رو بالا برد و همون لحظه جان چشماش رو بست.
″متاسفم ییبو.. نتونستم نجاتت بدم″
همون موقع صدای شلیکی توی فضا پیچید و به دنبالش صدای فریاد گوشخراش آشپز بلند شد.
جان چشمای اشک آلودش رو با شنیدن صدای شلیک باز کرد و بُهت زده به اطراف خیره شد. چاقویی که قرار بود سینه‌ی ییبو رو بشکافه روی زمین افتاده بود.

″کسی از جاش تکون نخوره! دستاتونو بذارید روی سرتون″

جان با شنیدن صدای آشنایی که خوب میدونست کیه چشماشو به در ورودی دوخت. خودش بود. اسلحه‌ش رو سمت اون دو نفر اشاره رفته بود و بلندتر از قبل گفت: از اون میز فاصله بگیرین! سریع‌تر!
از دست مرد آشپز خون میریخت؛ همون دستی که باهاش میخواست ییبو رو بکشه.
اون دو نفر همونجور که نگاهشون به هایکوان و اسلحه‌ی توی دستش بود، دستوراتشون رو اجرا کردن.
هایکوان به افراد پشت سرش اشاره کرد: دستگیرشون کنین
افرادی که منتظر دستور بودن خودشون رو به اون دو نفر رسوندن. دو نفری که تا چند دقیقه پیش میخندیدن ولی حالا ناامیدی و خشم رو میشد توی چهره‌شون دید. مخصوصا مرد آشپز که از همون فاصله با حرص عجیبی به جان خیره شده بود. افراد پلیس بدون اینکه به دست تیر خورده‌ش اهمیت بدن بهش دستبند زدن که دادش دراومد.
هایکوان سمت جان رفت و خودش رو بالای فریزر رسوند. چسب دهن جان رو باز کرد و پارچه‌ی خونی رو از دهنش بیرون کشید.
کمی گذشت و زنجیرها هم از دستش باز شدن و جان مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشه، با یک‌ حرکت از فریزر پایین پرید.
- شیائو جان!
بدون توجه به هایکوان که مخاطب قرارش میداد، با سرعت سمت ییبو رفت. به محض اینکه به میز رسید مشغول باز کردن دستبندهایی شد که مچ دستش رو قرمز کرده بودن.
کارش که تموم شد بدن نیمه جونش رو بغل گرفت و سر ییبو رو روی سینه‌ش چسبوند.
نفسش که حبس شده بود رو آروم آزاد کرد: تموم شد ییبو.. تموم شد
جوابی از سمتش دریافت نکرد. حتی پلک‌هاش رو‌ تکون نمیداد. جان از صورت رنگ پریده‌ی ییبو وحشت کرده بود. الان که نجات پیدا کرده بودن ییبو نباید چشماش رو میبست. نمیتونست توی چنین موقعیتی جان رو اینجوری بترسونه. جانی که حتی جرات نداشت نبض ییبو رو چک کنه.
هایکوان نزدیکشون اومد و انگار که ذهن جان رو خونده باشه، دست ییبو رو گرفت و نبضش رو چک کرد. ضعیف بود.
دستش رو روی شونه‌ی جان گذاشت: آمبولانس داره میرسه.. حالش خوب میشه نگران نباش
حداقل خیالش رو راحت کرد که ییبو زنده‌اس.
جان نگاهش رو روی زخم‌ها و کبودی‌های ییبو چرخوند و تمام کارهای اون دو نفر براش یادآوری شد. از حرص دستاش لرزید و نفساش تندتر شده بودن.
لب زد: حرومزاده های عوضی...
آروم ییبو رو سرجاش برگردوند و سمت دو نفری که دستگیر شده‌ بودن برگشت. انگار وقتی زجر جان رو میدیدن دوباره لبخند روی لباشون جون میگرفت.
جان تکخنده‌ای کرد: هنوز دارین میخندین؟ کثافتا..
دو قدمی سمتشون برداشت که یکهو دستش از پشت توسط هایکوان کشیده شد: آروم باش جان، قانون ترتیب جفتشونو میده
نگاه جان هنوز به اون دوتا بود و همونجور که بازوش رو تکون میداد تا از دست هایکوان درش بیاره گفت: اینارو باید مثل خودشون بکشی.. باید تیکه تیکه‌شون کنی..
هایکوان با لجبازی بیشتری دستش رو عقب کشید: بهت میگم آروم باش!
قبل از اینکه جوابی به هایکوان بده مرد آشپز با خنده گفت: پشیمون نیستم.. فقط ناراحتم که فرصت نشد کارمو تموم کنم.. اون جوجه واقعا طعمه خوبی بود
دیگه تلاشی نکرد تا دستش رو رها کنه. هایکوان هم وقتی آروم شدن جان رو دید، دستش رو ول کرد و آروم زمزمه کرد: میخوان عصبانیت کنن فقط نادیده‌شون بگیر
جان لبخندی با گوشه‌ی لبش زد و به آشپز گفت: کثافت!
بلافاصله دستش رو سمت اسلحه‌ی هایکوان که به پهلوش آویزون بود برد و بعد از برداشتنش سمت مرد آشپز قدم برداشت‌ و همزمان اسلحه رو سمت مرد نشونه رفت.
کل فضا یک باره توی سکوت فرو رفت و فقط فریاد هایکوان به گوش رسید.
- شیائو جان!
جان بدون توجه به هایکوان ضامن اسلحه رو زد و وقتی به فاصله‌ی نزدیکی از مرد آشپز رسید، همونجور که به چشمای ترسیده‌ش خیره شده بود، ماشه رو کشید.
سکوت سالن با صدای شلیک گلوله در هم شکست. خون روی صورت افرادی که کنارش بودن پاشیده شد و بلافاصله مرد آشپز بعد از اصابت تیر بالای جناغ سینه‌ش، روی زمین افتاد.
همه با شوک به صحنه‌ای که اتفاق افتاد نگاه کردن.
بدنش مرد شروع به لرزیدن کرد و این اولین بار بود که جان توی زندگیش با لذت و لبخند میتونست جون دادن یک نفر رو تماشا کنه.

Hellish RoadWhere stories live. Discover now