توی بالکن با یه ماگ قهوه تو دستم نشسته بودم و به جای خوردنش داشتم به رقص پر از کرشمهی بخاری که ازش خارج میشد نگاه میکردم.
با شادی متولد میشد و میرقصید و به بدنش پیچو خم میداد و بعد محو میشد،جوری که انگار از اول وجود نداشته...با صدای باز شدن در نگاه از مرگ اون گرمای بخت برگشته گرفتم و به جاش به چراغای شهر خیره شدم.
میدونستم کیه.اتفاقا منتظرش بودم و کلی حرف آماده کرده بودم بهش بزنم.
صدای پاشو میشنیدم و تنها کاری که کردم شمردن قدماش بود تا جایی که پشت سرم متوقف شد.دستشو از پشت روی شونم حرکت داد و بعد گردن کشیدشو خم کرد کنار گردنم و توی گوشم زمزمه کرد:
«چی ذهنتو اینقدر درگیر کرده که اینجا پیدات کردم؟»
بی حرف ،دوباره به رقص مرگی که از این ماگ قهوه منشا میگرفت خیره شدم....
دلم به حالشون میسوخت...
طول عمرشون خیلی کوتاه بود، از داغی اون قهوه که تا چند دقیقه پیش توی قهوه ساز درحال جوشیدن بود جدا میشدن و تا میومدن مزه آزادی، گرما و حتی وجود همدیگه رو بچشن محو میشدن.وقتی سکوتمو دید ،ازم جدا شد و روی صندلی کنارم نشست و کمی تو خودش جمع شد.
از گوشه چشمم تماما نظاره گر ریز به ریز حرکاتش بودم.
آروم لبای درشتش رو با زبون سرخش خیس کرد و بعد با صدایی که نگرانی توش فریاد میکشید پرسید:
«نمیخوای بهم بگی چیشده؟»
اونم فهمیده بود یه چیزی درست نیست...
دهن باز کردم تا سخنرانی که کلی براش تمرین کرده بودم و کلماتش رو تو ذهنم چیده بودم شروع کنم و درست مثل سازمان ملل و کاخ سفید ، تنها فرد حاظر رو مجذوب تسلطم روی سخنرانیم بکنم ولی....
«باید تمومش کنیم.»تمامش از ذهنم پاک شده بود و فقط اون جمله سه کلمهای لعنتی از دهنم خارج شد.
بازم از گوشه چشم دیدم که با اون انگشتای زیبا و خوش فرمش که از بین آستین بلند هودیش بیرون زده بود به لبهی همون هودی چنگ زد و با صدایی که مشخصا تمام توانشو گذاشته بود که نلرزه پرسید:
«چیو تموم کنیم؟نامجون درست حرف بزن چرا نسیه حرف میزنی؟»
انگشتاش داشت به سفیدی میرفت،کاش میشد ماگمو دستش میدادم تا با همون یک ذره گرمای باقی مونده رو بدنش دستشو گرم کنه....
توی سرما و استرس مفصلای انگشتاش درد کشنده ای پیدا میکردن و لعنت بهش الان تو معرض هر دو مورد بود.وقتی سکوتم رو دید عصبی پشتی صندلیم رو گرفت و با کمک سرامیک کف و لیز بودنش جوری به عقب هل داد که به طرفش برگشتم و در همون حال تقریبا فریاد زد:
«نامجون با توام.»
بلاخره چشم از انگشتاش گرفتم و سرمو بالا آوردم،ولی به هر جایی نگاه کردم به جز اون چشمهای لعنت شدش،محض رضای خداااا من با دیدن اون چشما نمیتونستم حرف بزنم.
«باید رابطمونو تموم کنیم.»
لرزیدن ناگهانی بدنشو دیدم....
لعنت بهش من الان باید بگیرمش تو آغوشم و انگشتاشو گرم کنم نه اینکه خودم لرز بندازم به جونش.
«چـ....چی داری میگی؟.....نامجون میفهمی چی داری میگی؟به راحتی همین چهارتا کلمه تا الان نگهش داشتیم که داری همینقدر راحت میگی باید تمومش کنیم؟حالت خوبه اصلا؟»
YOU ARE READING
زهر قهوه|•|Coffee Poison
Fanfiction+قهوه میخوری؟ -نه دیگه... +چرا؟ تو که همیشه قهوه دوست داشتی. -مزه تلخ قهوه تا جایی لذت بخش که ته گلوت رو نسوزونه.تا جایی که لذتش ،زهر نشه تمام جونت رو بگیره. -ولی بعضی وقتا چیزایی هست از قهوه ،زهرتر. مثل حس عشق،مثل جدایی. ~~♡~~ •| قهوه میسوزونه، هم...