~°فراموش کن¹³°~

139 23 5
                                    


تا حالا تجربه کردید حس خلاء رو؟

تا حالا شده حس کنید به هیچ چیز، هیچ جا و هیچ کس تعلق ندارید؟

تا به حال شده تجربه کنید حس خالی بودن از هر چیزی رو؟

اگر نه، بیاید تا بهتون بگم...

چشم‌هاتون رو ببندید، تمام تفکرات رو از ذهنتون دور بریزید، خالی خالی، سلول به سلول وجودتون رو رها کنید و اجازه بدید دست‌هاتون کنارتون رها بشن.
همه چیز سیاه و خالیه، درسته؟

انگار هیچ چیزی وجود ندارد، انگار شما هیچ جایی نیستید و ه‍یچ کسی اطرافتون نیست.

یک سیاهی مطلق...

حس عجیبیه نه؟ حس گم شدن داره، حس رها شدن.
این‌ها دقیقا ه‍مون چیز‌هایی بود که سوکجین به محض باز کردن چشم‌هاش حس کرد، همون حس گنگی‌ست که سوکجین بعد از باز کردن چشم‌هاش و دیدن سقف اتاق خودش، سراسر وجودش رو فرا گرفت.

پس تمامش رویا بود!
درست همون‌طور که فکر می‌کرد.

یک رویا تلخ و شیرین، تلخ بخاطر داشتن عشق از دست رفته‌اش کنارش و شیرین بخاطر داشتن عشق از دست رفته‌اش کنارش.

تمام بدنش گزگز می‌کرد و ضعف رو همه جای بدنش حس می‌کرد و قلبش گویا مرکز این ضعف بود، امید داشت و امیدش ناامید شده بود. امید داشت یک رویا نباشه و دنیا فراموشش کرده باشه ولی...

توی اون رویای لعنت شده روی تخت عشقش بود و حالا روی تخت خودش چشم باز کرده بود، تختی که باید خستگی رو از تنش در می‌کرد ولی انگار حالا باعث خستگی روحش شده بود.

بالاخره با ه‍ر جون کندنی بود دست‌هاش رو کنار بدنش اهرم كرد و بالاتنه‌اش رو بلند کرد، با خستگی بدنش رو عقب کشید و به پشتی تخت تکیه زد.

زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد و اجازه داد پتو، خودش به آرومی سر بخوره و از روی پاهاش پایین بیوفته. دست‌هاش رو روی زانو‌هاش گذاشت و سرش رو روشون قرار داد، خیره شد به در شاید اون رویا در رو باز کنه و سوپرایزش کنه.

ممکن بود؟ یعنی می‌شد در باز بشه و اون لعنتی بیاد داخل و بگه تمام این مدت داشته یک شوخی مسخره می‌کرده؟ جین قول می‌داد که شکایتی نکنه، قول می‌داد که عصبی نشه، فقط می‌رفت جلو و ساعت‌ها توی بغلش گریه می‌کرد تا تبدیل به اشک بشه و به بدنش نفوذ کنه تا بتونه تا همیشه و همیشه و همیشه کنارش باشه.

قطره اشک احمقی از گوشه چشم‌های بی‌حالش فرار کرد و بعد از سر خوردن روی شقیقه‌اش، روی دستی که زیر سرش بود فرود اومد. انگار می‌خواست به روش بیاره که این‌ها تماماً یک آرزو و خیاله.

انگشت‌های سرد و دردمندنش رو آروم روی لبش کشید و شروع به لمسش کرد، یعنی اون بوسه شیرین هم یک رویا بود، یک خیال؟ ولی اون گرما و احساسات خیلی واقعی‌تر از این حرف‌ها بود که بتونه اسمش رو بذاره خیال، بذاره توهم.

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Apr 11 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

زهر قهوه|•|Coffee Poison  Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin