~°تصادف⁹°~

71 23 18
                                    


با خنده از پسرا خداحافظی کرد و به‌طرف ماشینش رفت. در ماشین رو باز کرد و خواست سوار بشه که دستی جلوش رو گرفت.

نگاهش رو از رگ دست‌هایی که در ماشینش رو بسته بودن و روش قرار گرفته بودن، برداشت و بار دیگه در رو محکم کشید که صاحب دست هم در رو محکم‌تر نگه داشت.

«جین خواهش می‌کنم صحبت کنیم.»

سوکجین باز هم بدون نگاه کردن به نامجون اخمی کرد و دستش رو کنار زد، در ماشین رو باز کرد و سوار شد. خواست بی‌توجه به نامجون در رو ببنده که نامی بین در قرار گرفت و عاجزانه نالید.

«اجازه بده حرف بزنم و از خودم دفاع کنم، سوکجین من نمی‌خواستم اون حرف رو بزنم.»

جین نگاه تندی به چشم‌هاش انداخت که تا مغز استخوان نامجون رو سوزوند و غرید.

«ولی اون حرف رو زدی و کاملا منظورت رو رسوندی.»

دستش رو روی دستگیره در گذاشت و محکم کشید که باز هم همون مانع قبلی اجازه بسته شدن در رو بهش نداد.

«جین من عصبی بودم. می‌شه بهم گوش بدی؟»

جین با نگاهی که قلب نامجون رو هدف گرفته بود توی چشم‌هاش خیره شد و با لحنی که فهمیدنش برای نامجونی که تمامش رو بلد بود، سخت بود زمزمه کرد.

«قبلا توی عصبانیت بهم توهین نمی‌کردی، دیگه نمی‌شناسمت رفیق!»

دیدی گاهی بعضی چیز‌ها توی اعماق وجودت نفوذ می‌کنن و اصلی‌ترین نقطه بدنت رو هدف قرار می‌دن و بعد جوری نابودت می‌کنن که جونی توی تنت نمی‌مونه؟

توی اون لحظه کلمه (رفیق) که از دهن جین خارج می‌شد حکم همون چیز رو داشت. نامجون مرد و قاتلش زبون وحشی و سرکش سوکجین بود.

با نگاه ماتم زده به سوکجین خیره شد و جین هم غفلت نامجون رو که دید به عقب هولش داد، در رو بست و ثانیه‌ای بعد جای خالی ماشینش توی صورت اون مرد شکسته خورد.

سوکجین با تموم توانش پاش رو روی گاز فشار می‌داد و هیچ‌کس حتی خودش هم نمی‌دونست که با اون سرعت کجا داره می‌ره.

فقط می‌خواست بره. می‌خواست دور شه از اون مرد قبل از اینکه وسوسه بشه و کنارش برگرده تا محکم در آغوش بگیرتش.

جین فقط پشت فرمون بود ولی نه می‌دونست کجا داره می‌ره، نه کنترلی روی سرعتش داشت و نه حتی ماشین‌های سر راهش که ازشون سبقت می‌گرفت و گاه فحشی هم از راننده‌هاشون دریافت می‌کرد رو می‌دید.
توی ماشین تنها بود، خودش و خودش ولی حرف می‌زد. بلند بلند حرف می‌زد و مخاطب حرف‌هاش هم خودش نبود.

«مگه همین رو ازم نمی‌خواستی؟ مگه نگفتی بهم بزنیم؟ مگه مثل یک خاطره قدیمی منو پس ذهنت دفن نکردی و از خونه و زندگیت ننداختی بیرون؟
پس چرا این‌طور با ناامیدی نگاهم می‌کردی؟ ها؟ نامجون چرا وقتی مثل خودت تلخ شدم جوری نگاهم کردی که انگار قلبت رو از توی سینت کشیدم بیرون؟
چرا گیجم می‌کنی لعنتی؟ چرا با خونسردی تمام می‌گی تموم شه جوری که انگار از اول عاشقم نبودی و بعد من عشق قدیم رو توی چشم‌هات می‌خونم؟
ازت متنفرم حرومزاده عوضی...»

زهر قهوه|•|Coffee Poison  Where stories live. Discover now