چنانچه روزی بوک رو پیدا نکردید، بدونید به دلیل عدم حمایت بلاک شدید.چهار روز از میهمانی اشرافی میگذشت و بهانه گیری های جونگ کوک هنوز ادامه داشت؛ برای برگشتن به خانه ی میزبان به شدت مشتاق بود و از سمت والدینش چنین اجازه ای نداشت.
مادرش عادت
داشت هر روز تا کلیسا همراهی اش کند؛ اینطور فکر میکرد که بیماری و مشکل ناشناخته ی مروارید کوچکش، تنها با لطف مسیح، بهبود پیدا میکند. کم پیش می امد این رسم نادیده گرفته شود و در هفته ای که گذشت؛ برای چهارمین بار چنین رخدادی تکرار شد.
: عزیزِ من..
قبل از انکه دست زن با زانو هایش تماسی پیدا کند، عقب کشید و نگاهش را به اب دوخت. دلش نقاشی های مرد جوان را میخواست..باید بوم بزرگ را به دیوار اتاقش هدیه میداد و از تماشای ظرافت طرح لذت میبرد.
:برای اولین بار ملاقاتشون کردیم؛نمیشه برگردی اونجا. دلیل اصرارت چیه عزیزم؟
دستش را زیر چانه ی پسر قرار داد و به چشم های خشمگینش زل زد. چانه ی کوچکش را جمع کرده بود و موجب شده بود، گونه های رنگ گرفته ش حجیم تر به نظر برسند. لبندی به چهره ی عزیزش زد و اهسته لب هایش را به صورت جونگ کوک نزدیک کرد؛ قرار نبود با تماس های اجباری ازارش دهد، چند ثانیه صبر کرد و زمانی که از راضی بودن پسر اطمینان پیدا کرد، گونه ش را بوسید و موهای سیاه رنگش را نواخت.
: با من صحبت نمیکنی نفس؟
سرش را به طرفین حرکت داد؛ برای چندمین بار از تماس چشمی گریخت و به پنجره ی کوچک که در گوشه ای از حمام قرار داشت، چشم دوخت.
دومین بوسه که به گونه ش دعوت شد، بالاخره خودش را باخت و تسلیم زن شد. بی توجه به خیس شدن پیراهنش؛ خود را به اغوش مادرش دعوت کرد و سر بر شانه های ظریف و گرمش گذاشت.
مادرش زنی نسبتا جوان بود با قدی کشیده؛ اندام متعادلی داشت و کمی رنگ پریده به نظر میرسید؛ چهره ی جونگ کوک بیشتر مشابه پدرش بود اما گونه ها و لب های باریک و کوچکش، مشابه مادرش بود
:همراه هم بریم کلیسا؟
با سرش ضربه ی ملایمی به شانه ی زن وارد کرد و مخالفتش را به وضوح بیان کرد. باید به خواسته ش میرسید؛ هرگز راه نمی امد.
: بعد از اون میریم خرید؛ کفشی که نظرت رو جلب کنه...
با شنیدن کلمه ی لذت بخش، سرش را عقب برد و به دهان زن نگاه کرد؛ منتظر شنیدن ادامه ی جمله بود.
:تقدیمت میکنم.
لبخندش را سخت پنهان کرد؛ علاقه ی مبرمی به کفش داشت. بیشتر از هفتاد جفت داشت و اگر وسواسش در شمارش نادیده گرفته نشود، باید گفت به طور دقیق هفتاد و شش جفت کفش عزیز و خواستنی.
YOU ARE READING
GUILTY FEET
Fanfiction" پاهای گناهکار " پسرک را دلبستهی خود ساخت و انقدر بوسیدش که گویی از لبهایش او را دار زده بود و سرانجام، مقابل چشمان خیسش که ملتمسانه نگاهش میکردند؛ در کلیسا حاضر شد و دیگری را به همسری خود دراورد.. جونگکوک خود را همچون خاکی میدید که تهیونگ ریشه...