یه ووت وقتی ازت نمیگیره دختر خوب.
نه بیشتر از تایمی که من صرف نوشتن کردم.
نمیدونم تا حالا به متن دقت کردید یا نه.
ولی من حتی تلاش میکنم از نظر ظاهری متن ها مرتب باشن..جوری که به چشم قشنگ بیان...امیدوارم سایز نوشته ها تو گوشی های مختلف فرق نکنه.در دو روز گذشته، جونگ کوک به خوبی متوجه شده بود که مادرش با او سر سنگینی میکند و این، برایش به دور از انتظار بود. سویونگ چندان به صورتش نگاه نمیکرد؛ او را نمیبوسید و بغلش نمیگرفت اما، سعی میکرد تمام مدت همراه جونگ کوک باشد تا پسرکش ان کار ناشایست را تکرار نکند.
این بار هم با بهانه های بسیار، او را وادار کرده بود تا همراهش به کلیسا برود و در خانه تنها نماند. به هر حال زمان زیادی از اخرین باری که به کلیسا رفته بود میگذشت و گوگ که کاری برای انجام دادن نداشت؛ خود هم به رفتن مایل بود!
در طول راه اما سویونگ با او حرفی نزد و هر بار که گوگ قصد داشت اشعار دوست داشتنی و خاطره انگیز میانشان را بخواند؛ سویونگ سریع تر قدم میزد و از شنیدن ان ها طفره میرفت و همین کارش باعث شد تا جونگ کوک بیخیال قدم زدن با او شود و پس از زمین انداختن شال گردن و کلاهش به نشانه ی ابراز نارضایتی، تا خود کلیسا بدود.
حین نفس زدن نیز، تا توانست به مادرش زیر لب بد گفت و با اخم و نق های دوست داشتنی ای راهش را ادامه داد تا به ورودی کلیسا رسید.
پشت سرش را نگاه کرد تا از نبود مادرش مطمئن شود و بعد به کفش های عزیزش زل زد تا تمیز بودنشان را چک کند و به محض دیدن خاک بر نوک کفشش، خم شد و سر استینش را به ان کشید.
بعد هم بیخیال وارد کلیسا شد تا خود را زیر یکی از نیمکت های چوبی جا کند و مادرش را از نبود خود، نگران و مهربانی اش را برانگیخته کند اما..
انچه که به محض ورود توجهش را جلب کرد؛ نقش های پرستیدنی ای بود که بر دیوار های کلیسا کشیده شده بودند. گویی همه شان داستانی پشت خود داشتند؛ داستانی که جونگ کوک کم و بیش از ان ها شنیده بود!
گویی نقاش، زندگی بر زمین، بهشت و جهنم را ترسیم کرده بود اما..موفق نشده بود تا هیچ کدام از نقش ها را کامل کند؛ زیرا طرح های هر دیوار نصف و نیمه رها شده بودند و قسمت های اندکی کامل شده بودند!
جونگ کوک که خود شیفته ی نقش کشیدن بود؛ جلو رفت و نوک انگشتانش را روی ان رنگ های خشک شده گذاشت و به داستانشان خیره شد.
گویی چند مرد تنومد، یک زن جوان را به جرمی نامعلوم.. دست و پا بسته اورده بودند تا مجازاتش کنند و ان یکی که بر صندلی ای بزرگش نشسته بود و پا روی پا انداخته بود؛ به نظر قاضی این مجازات بود..
هرچند چندان لایق به نظر نمیرسید!
« به تنهایی نمیتونم تکمیلشون کنم..فکر میکنم چند هفته ای زمان میبره!
YOU ARE READING
GUILTY FEET
Fanfiction" پاهای گناهکار " پسرک را دلبستهی خود ساخت و انقدر بوسیدش که گویی از لبهایش او را دار زده بود و سرانجام، مقابل چشمان خیسش که ملتمسانه نگاهش میکردند؛ در کلیسا حاضر شد و دیگری را به همسری خود دراورد.. جونگکوک خود را همچون خاکی میدید که تهیونگ ریشه...