part 1: betrayal

3K 113 8
                                    

در رو باز کرد و با تاریکی مطلق خونه رو به رو شد. عطر شیرین و بهاریش رو حس میکرد ولی گرمای هیچ آغوشی رو دریافت نکرد. در رو بست و دسته گلی که با مرواریدهای سفید تزئین شده بود رو توی دستش گرفت.
- عزیزکم؟ خونه نیستی؟
کمی مکث کرد تا شاید صدایی بشنوه ولی سکوت فقط نا امیدیش رو بیشتر کرد. چراغ رو روشن کرد و با صحنه ای که انتظارش رو نداشت رو به رو شد. گلبرگ های گل رزی که پایمال شده بودن توی مسیر اتاقشون به چشم میخورد. شمع‌هایی که بعضیاشون انقدر سوخته بودن؛ به فراموشی سپرده شده بودن و گلدونی که روی زمین سرد هزار تیکه شده بود توجهشو جلب کرد. دسته گل رو روی میز گذاشت و سمت اتاق رفت که زیر کفشش صدای خرد شدن شیشه رو شنید. زیر پاش رو نگاه کرد و جام مورد علاقش رو دید. حتما به مناسبت سالگردشون این تدارکات رو دیده بود ولی چی باعث شده اینجا انقدر آشفته باشه؟ همینطور که با خودش و ذهنش درگیر بود تا دلیل این آشوب رو بفهمه چشمش به عکس پاره شده ای روی زمین افتاد. با احتیاط برش داشت و نگاهش کرد. کی جرئت کرده بود همچین عکس مزخرفی رو به زندگیش نشون بده؟؟ اون عکس یه دروغ بزرگ بود! دل خودش از دیدنش شکسته بود چه برسه به اینکه عزیزکش اون رو ببینه. سریع سمت اتاق دوید و در رو باز کرد:
- کوکی من؟ کجایی؟
اتاق هم خالی بود. نگران بود. ترس کل وجودش رو گرفته بود به طوری که فقط دنبال اثری از جونگکوک میگشت. با شنیدن صدای شکستن از سمت آشپزخونه، نفس نفس زنان به همون سمت حرکت کرد و زیر نور هالوژن، پسرکش رو پشت به خودش دیدش:
- جونگکوک؟
یکی از گیلاس‌های مورد علاقش دستش بود و در حال نوشیدن بود. احتمالا انقدر نوشیده بود که فقط بتونه غم سنگین عکسی که دیده بود رو تحمل کنه. گیلاسش رو تا آخر سر کشید و توی دستش گردوند. سکوت کرده بود و این مرد مقابل رو خیلی میترسوند، نگران احساساتش بود.
+ اوه چه عجب...میستر کیم بالاخره به خونه برگشت...
گیلاس رو توی دستش فشرد. از دور هم میشد رگ های دستش رو دید. با کمی تلو تلو خوردن برگشت و به چشم‌های نگرانش خیره شد:
+ میخوای اصلا نیای...؟ چه وقت اومدنه... هوم؟
با کوبوندن جام روی اوپن آشپزخونه و تبدیلش به هزار تیکه ی برنده، از مست بودن جونگکوک مطمئن شد. دستش زخم شده بود ولی انگار هیچ اهمیتی نمیداد. دردی که توی قلبش بود چندین برابر بدتر از چند تا خراش روی دستش بود:
+ بگو... کدوم گوری بودی تهیونگ؟
سرش رو گردوند و گل مرواریدی که گرفته بود رو دید و بهش اشاره کرد:
- گل گرفتم... مروارید... برای سالگردمو...
+ دروغ نگو!!!
با فریادی که جونگکوک زد و اکو شدن صداش، تهیونگ ترجیح داد فقط ساکت بمونه. باید آروم و آهسته پیش میرفت تا بتونه خشم جونگکوک رو کنترل کنه‌. نمیخواست بیشتر از این آسیب ببینه.
+ با اون دختره بودی نه؟ نمیخوام اسم فاکیشو بدونم... هه... سالگرد... گل مرواریدم واسه اون گرفتی بعد آوردی برای من؟
- جونگکوک... اینطور نیس...
+ بگو...
ریختن قطره اشکی از چشمای بلوری جونگکوک برای شکستن قلب تهیونگ کافی بود. درسته توی موقعیت خوبی نبودن ولی بازم بهش ثابت شده بود که چقدر دوستش داره و براش اهمیت قائله.
جونگکوک با بغض زیاد گلوش و سد اشکی که بالاخره شکسته بود؛ شروع به صحبت کرد.
+ بگو لباشو... مثل وقتی بوسیدی که لبای منو میبوسیدی؟ خط فکشو مثل وقتی که خط فک منو لمس می کردی، نوازش کردی؟ موهاش چی؟ عطر تنش؟ بگو... از من دلنشین تر بود که... رهام کردی؟
- این عکس دروغه عزیزم... باور کن... من کاری نکردم...
به سمتش قدم برداشت. متوجه طرز لباس پوشیدن جونگکوک شده بود. سوویشرتش رو پوشیده بود و کلاهش رو روی سرش گذاشته بود، هر وقت ناراحت بود اینکار رو میکرد و این عادتش رو خوب میشناخت.
+ نزدیک نیا تهیونگ... من... من برات کافی نبودم...
- مزخرف نگو! بیا باهم حرف بزنیم باشه؟
+ نه... ازم دور شو...
شروع به قدم زدن کرد و از کنار تهیونگ گذشت و سمت اتاق رفت. به پاهای برهنه‌ی جونگکوک خیره شد و نگران این بود که نکنه تیکه های شیشه پاهای قشنگش رو زخمی کنن ولی بعد یاد زخم های قلبش افتاد. باید اول کدوم رو درمان میکرد؟
به سمت اتاق رفت. جونگکوک پایین تخت نشسته بود و سرش رو روی ملحفه‌ی‌ تخت فرو کرده بود. بی صدا اشک میریخت. تهیونگ آروم کنارش نشست. خواست شونه اش رو بگیره که جونگکوک خودش رو کنار کشید:
+ بهم دست نزن... من لیاقتتو نداشتم که منو اینطور مثل آشغال دور ریختی...
دیگه طاقت نداشت. اون فکر میکرد که کافی نبوده؟ این مرد لیاقتش هزار برابر بیشتر از کسی مثل تهیونگ بود ولی حالا انقدر شکسته بود که داشت همچین حرفایی رو میزد؟
فشاری به شونه اش وارد کرد و برش گردوند. صورتش رو قاب گرفت و با انگشت شستش، رد خیس اشک‌هاش رو خشک کرد:
- خواهش میکنم اینطوری نگو... با این حرفا میمیرم...
+ چرا نگم؟! واقعا برات کافی‌ام؟! یا یه زیرخواب بدبختم که شب و روز منتظر عشق زندگیشه ولی عشقش دوست داره یه هرزه‌ رو به فاک بده!! از اولشم می‌دونستم منو به خاطر زیرت بودن...
با سیلی محکمی که روی گونه‌های خیسش فرود اومد؛ حرف‌هاش ناتموم موند. تهیونگ، همسر عزیزش برای اولین‌بار روش دست بلند کرده بود و این زخم‌های قلبش رو عمیق‌تر میکرد. پوزخندی از روی حرص زد و با آستین سوییشرت گشادش، خون گوشه‌ی لبش رو پاک کرد...
- ج..جونگکوک...منو ببخش...نمی‌خواستم...
با دیدن چهره‌ی درهم تهیونگ و دست‌های کشیده و بلندش که به آرومی میلرزیدن، با صدای بلند خندید ولی نمی‌دونست که این اوضاع چه بلایی به سر پسر ترسیده و پشیمون رو به روش آورده! با اضطرابِ پس زده شدن دست‌هاش رو جلو آورد تا جایی که سیلی محکمش، روش فرود اومده بود رو لمس کنه...برخلاف انتظارش پس زده نشد و گونه‌ی گرم پسر توی دستش جا گرفتن و جونگکوک با حرکات آروم سرش دست‌های مرد رو نوازش می‌کرد...
- متأسفم...واقعا متأسفم...
دستش با اشک‌های پسر خیس میشد و کاری ازش ساخته نبود! باید چی کار میکرد؟! اون عکس‌ها آخرین چیزی بودن که دوست داشت چشم‌هایِ جونگکوک شب سالگرد ازدواجشون ببینن...
پسر رو جلو آورد و سرش رو توی گودی گردنش فرو برد تا اون ناحیه‌ام با اشک‌های زندگیش سیراب کنه...چشم‌هاش رو بست و همراه پسرک بی‌پناه توی آغوشش اشک ریخت...پسرکی که هیچ کسو به جز اون نداشت و تهیونگ خیلی زود پناهگاه زندگیش شده بود...
- آه...جونگکوک؟!!
با نشستن دست پسر روی عضوش، پلک‌های خیسش رو از هم فاصله داد و با تعجب به‌ چهره‌ای که هنوز هم توی گودی گردنش مخفی شده بود چشم دوخت...فشار دست پسر، بیشتر شد و باعث شد سر جاش تکون بخوره...
- چی...چی کار میکنی؟!...
وقتی فشار دست جونگکوک غیرقابل تحمل شد دست آزادش‌ رو روی مچ پسر گذاشت و آروم فشارش داد تا تمومش کنه ولی بی‌فایده بود...
- آخ! دردم میاد!
+ خوبه...
صدای آروم جونگکوک رو زیر گوشش شنید و مچ دست گرفتار‌شدش رو از عضوش فاصله داد تا نفس حبس‌ شدش رو آزاد کنه...
- جونگکوک!
+ چیه؟! من به اندازه‌ی اون تحریکت نمیکنم؟!
- هی!!! تمومش کن! چیکار کنم که باورم کنی؟!من...کاری...نکردم!!!
+ پس باهام بخواب...
- بیش از حد نوشیدی عزیزم! نظرت چیه بخوابی تا فردا با هم حرف بز...
+ نه! کاری که گفتمو انجام بده تا باورت کنم...چی شد؟...دوست نداری به عشقت خیانت کنی؟ قول دادی فقط با اون بخوابی؟! نگو آره چون دو روز پیش...
- ششش...
جونگکوک رو از آغوشش بیرون کشید و دستی رو که تمام مدت کمر پسر رو نوازش میکرد از پشتش فاصله داد و روی لب‌هاش گذاشت.
- بخواب! باشه؟
اما جونگکوک دست بردار نبود با صدای بلند قهقهه میزد و دستش رو روی رون‌های توپرش میکشید. کاملا مست بود! ولی قلبش هم شکسته بود و این باعث میشد نخواد هوشیاریش رو به دست بیاره و همچنان به کارهای عجیبش ادامه میداد...
تهیونگ که از قبل هم متوجه‌ی دست زخمی پسر شده بود از توی‌ کشوی پاتختی، جعبه‌ی کمک‌های اولیه رو بیرون آورد و مچ دست جونگکوک رو گرفت...
+ ولم کن!
- بذار زخمتو تمیز کنم بعد ولت میکنم!
+ نمیخوام! برات مهمه؟!
فشار انگشت‌هاش رو روی مچ جونگکوک‌ بیشتر کرد و دستش رو به طرف خودش کشید؛ طوری‌که بدن پسر هم همراه مچش توی بغلش فرود اومد! بتادین رو برداشت و چند قطره ازش رو به آرومی روی زخمِ
دست جونگکوک ریخت. پسر تقلا میکرد تا خودش رو دور کنه ولی هر دو پای تهیونگ، دور بالاتنش قرار گرفته بودن و اجازه‌ی هیچ حرکتی رو بهش نمیدادن...
+ نکن!
- انقدر تکون نخور جونگکوک! چه مرگته؟! چرا اینجوری میکنی؟!
+ نگرانمی؟! میترسی دیگه نتونم با دستم عضوتو تحریک کنم؟! نترس! هنوزم میتونم هر وقت و هرجایی که خواستی کاری کنم که...
- خفه شو...
+ میخوای امتحان کنیم؟!
- بهت...گفتم...خفه شو لعنتی...
گره‌ی پانسمان رو دور دست جونگکوک محکم کرد و به طرف جلو هولش داد تا روی تخت بشینه وسایل رو جمع کرد و همین که خواست اون‌ها رو به داخل کشو برگردونه سوییشرت پسر، کنارش روی زمین افتاد.
با تعجب برگشت و به جونگکوکی که با بالاتنه‌ی برهنه، به سمتش میومد؛ خیره شد...
به آرومی نزدیک شد و لب‌هاش رو روی لب‌های تهیونگ کوبید ولی وقتی واکنشی دریافت نکرد؛ پسر بزرگتر رو به طرف تخت کشید و روش خیمه زد. اینبار بوسه‌ی خشنی رو شروع کرد و حتی اجازه‌ی همکاری کردن رو هم به تهیونگ نمیداد.
بدون اینکه متوجه‌ بشه دکمه‌های پیراهنش توسط دست‌های جونگکوک باز شدن و پارچه‌ی نسبتا نازک پیرهن از روی بدنش، کنار رفت!
- بسه!!
جونگکوک رو هول داد و فورا سر جاش نشست! پشت دستش رو روی لب متورمش کشید و همون‌طور که حدس میزد سرخی خون، جاش رو به سفیدی پوستش داد. پسر کوچکتر که از پس زده شدنش عصبی شده بود؛ برای بار دوم جلو اومد اما قبل از اینکه بتونه کاری کنه تهیونگ از روی تخت بلند شده و رو به روش ایستاده بود.
- همین حالا میخوابی جئون وگرنه کاری میکنم که تا آخر عمر با ویلچر این ور و اون ور ببرنت...
+ ولی من از اولم همینو میخواستم...
جونگکوک با پوزخند گفت و از روی تخت پایین اومد دستش رو به بند شلوارش رسوند تا بازش کنه ولی تهیونگ سریع‌تر بود و مانع شد...پسر رو روی تخت هول داد و انگشت‌ اشارش رو برای اخطار جلوش حرکت داد.
+ آخرین فرصتته...میرم دوش بگیرم و وقتیکه اومدم باید خواب هفت پادشاهو دیده باشی...
سمت حموم قدم برداشت و پسر کوچکتر رو تنها گذاشت! جونگکوک از جاش بلند شد؛ شلوارش رو درآورد و با عصبانیت به زمین کوبید‌.
+ میدونستم برات کافی نیستم!
با صدای بلند فریاد زد و رو به روی آینه‌ی تمام قد اتاق مشترکشون ایستاد و اندامش رو برانداز کرد...
+ شاید...زیادی چاقم...یا...نکنه...خیلی لاغرم؟!
اشک‌هاش رو پاک کرد و چند قدم به آینه نزدیک‌تر شد.
+ حتما خیلی زشتم...اونقدر که دیگه دوست نداره لبمو ببوسه!
متوجه نبود که تمام جملاتش رو فریاد میزنه و صدای هق هق‌هاش کل اتاق رو گرفته...مچ دستش با شدت کشیده شد و سرش رو بالا آورد!
- کاری میکنم که امشبو هیچ‌وقت یادت نره! از این‌ کارت پشیمون میشی جونگکوکی!
نمیتونست حرفی بزنه؛ به سمت حموم کشیده میشد و تازه متوجه‌ی مردِ تمام برهنه‌ و تقریبا خیسِ خالی رو به روش شد...خواست مچش رو آزاد کنه ولی حلقه‌ی دست تهیونگ دور مچ کبودش محکم‌تر شد...
+ ت..ته...
- ششش...به اندازه‌ی کافی حرف زدی...از این به بعد میخوام فقط صدای جیغ و ناله‌هاتو بشنوم...فهمیدی؟...
+ و..ولم کن...
به داخل حموم هول داد شد و در به وسیله‌ی تهیونگ پشت سرشون بسته و کاملا چفت شد...جونگکوک که بالاخره هوشیار و متوجه‌ی اتفاقات پیش روش شده بود با ترس آب‌ دهنش رو قورت داد و چند قدم از تهیونگِ عصبی فاصله گرفت...
+ م..من...اینو نمیخوام...بذار برم...باشه؟...
- گفتم که آخرین فرصته! میخوام بهت ثابت کنم کیه که برام کافیه! انقدر توت میکوبم تا بفهمی هیچکس به جز تو نمیتونه زیرم دووم بیاره...
جونگکوک که بیشتر از قبل ترسیده بود؛ عقب‌تر رفت ولی با رسیدن به وان بزرگ و دو نفره‌ی پشت سرش ناامیدتر از قبل به چشم‌های وحشی تهیونگ خیره شد بلکه دل پسر بزرگتر به رحم بیاد و ازش بگذره!...ولی بعد با به یاد آوردن اون عکس‌ها فکر کرد؛ شایدم برای همینه که تهیونگ این چند سال تحملش کرده! شاید کس دیگه‌ای نبوده تا تمام اون دردها رو تحمل کنه و با عشق از وجود بانی دردهاش لذت ببره...
این بار هم تسلیم مرد شد. بی‌حرکت سر جاش ایستاد تا تهیونگ برگرده و با کارهاش آزارش بده. پسر بزرگتر با قوطی لوب و چند بسته کاندوم در رو برای بار دوم باز و بعد قفلش کرد به سمت جونگکوک هجوم برد و لبش رو بین لب‌هاش به اسارت گرفت...پسر کوچکتر توانایی همکاری نداشت! فقط به سالگرد ازدواج نفرین شدشون فکر میکرد و حالش از حرکت لب گوشتی تهیونگ روی خط فک و گردنش بهم میخورد...
دست‌هاش اسیر و به دور گردن پسر بزرگتر هدایت شدن...تهیونگ همونطور که جای جای بالا تنش رو مارک میکرد؛ دستش رو روی عضو جونگکوک فشار میداد و هر چند ثانیه یه بار لب‌هاش رو خشن مک میزد و می‌بوسید ولی همچنان هیچ واکنشی به‌ جز اشک ریختن از پسر دریافت نمیکرد و این باعث میشد تا بخواد بیشتر پیش بره...
- همراهیم کن!
باز هم کلمه‌ای از دهن پسر خارج نشد. تهیونگ عصبی‌تر شده بود و این رو میشد از صدای نفس نفس زدن‌هاش که توی فضای حموم اکو میشد؛ متوجه شد...دستش رو دور گرون پسر حلقه کرد و به طرف وان حرکت کرد و جونگکوک رو با فشار دستی که دور گردنش حلقه شده بود؛ توی وان خوابوند...گردن پسر رو رها کرد و باز هم با لب‌هاش به پوست بدنش حمله کرد.
پاهای جونگکوک‌ رو از زیر آب بیرون کشید و بعد از اینکه انگشت‌های پاش رو دونه به دونه بوسید؛ به سمت ساق پاش رفت و لبش رو چند ثانیه روش نگه داشت! جونگکوک همچنان به سقف حموم خیره بود و اشک میریخت و هیچ توجهی به پسری که داشت از شدت خشم، آتیش میگرفت نمیکرد...لبش رو از پوستش فاصله داد و سراغ رون‌های سفید و توپر پسر
رفت؛ به امید اینکه کبود کردن حساس‌ترین ناحیه‌ی بدنش اون رو مجبور به همکاری کنه ولی حتی گاز گرفتن اون ناحیه‌ام فایده‌ای نداشت و فقط به ریزش اشک‌های پسر شدت داد و اخم کوچیکی روی پیشونیش نشوند.
تهیونگ قصد تسلیم شدن نداشت؛ دست‌هاش رو به زیر بدن جونگکوک رسوند و اونقدر بالا آورد تا عضوش در دسترس لب‌هاش قرار بگیره!
سرش رو بین پاهای جونگکوک برد و به عضوش خیره شد. هیچوقت برای پسر همچین کاری نکرده بود اما به یاد داشت که جونگکوک چطور با این کار، اون رو از خود بی‌خود میکرد...آب دهنش رو قورت داد و عضو خیس جونگکوک رو وارد دهنش کرد. تن برهنه‌ی پسر لرزید؛ با دست‌هاش‌ به دو لبه‌ی وان چنگ زد و محکم نگهشون داشت تا سرش رو بالای آب نگه داره! هیچوقت عادت نداشت که زیر شلوارش چیزی بپوشه و مورد سرزنشِ تهیونگ قرار میگرفت اما اینبار پسر بزرگتر از اینکه بدون‌دردسر به عضوش دسترسی پیدا کرده؛ هیجان‌زده بود! شاید باید زودتر از اینها این
کار رو براش انجام میداد...جونگکوک آروم میلرزید و تلاش میکرد تا لب‌های تهیونگ رو که با سرعت روی عضوش بالا و پایین میشد؛ از بدنش فاصله بده اما هر بار، حلقه‌ی لب‌های تهیونگ دور عضوش تنگ‌تر میشد و شرایط رو سخت‌تر میکرد. لبش رو گاز گرفته بود تا صدایی ازش خارج نشه...حرکات تهیونگ شدت گرفتن و بعد از اینکه لب‌هاش بالا تا پایین عضوش رو خیس میکردن؛ روی سر عضوش متوقف میشدن و اون
رو میمکیدن...جونگکوک که تا اون روز همچین چیزی رو تجربه نکرده بود با ناله‌ی کشداری به پسر فهموند که نزدیکه و بهتره عضوش رو رها کنه!
اما در کمال تعجب عضوش به طور کامل داخل دهن پسر بزرگتر جا گرفت و کامش با فشار از سر عضوش به بیرون پاشید و دهن‌ تهیونگ رو پر کرد...
+ آه...
سر عضو جونگکوک رو برای آخرین بار مکید و از دهنش خارج کرد. کام پسر رو با اکراه قورت داد و به چشم‌های خمارش خیره شد. با هر دو دست زیر بغل جونگکوک رو گرفت و اون رو بالا کشید...
درسته که بهش لذت داده بود ولی وقتش بود که درسی رو که میخواست به پسر بده. باید بهش می‌فهموند که نمیتونه به جز اون با کس دیگه‌ای رابطه داشته باشه و فقط اونه که تهیونگ رو به اوج می‌رسونه...
توی یه حرکت پسر رو برعکس و مجبورش کرد روی زانوهاش بایسته!! اما جونگکوک مدام تقلا میکرد تا از توی وان خارج بشه...
- کارتو سخت‌تر نکن! فقط بی‌حرکت بمون و لذت ببر!!
موهای خیس جونگکوک رو توی دست راستش گرفت و کشید و باعث شد پسر به کمرش قوس بده تا موهاش از ریشه جدا نشن. یکی از دست‌هاش رو به مچ تهیونگ رسوند و التماس کرد تا موهاشو رها کنه اما این کارش هم، جواب معکوس داد...
- اوه! لوب و کاندومو کنار رو شویی جا گذاشتم...باید چیکار کنیم؟ اصلا لیاقت داری که آمادت کنم؟! ها؟!
☆☆☆
به زودی پارت دوم آپ میشه👀

Dark Sex [vk/ویکوک](completed)Where stories live. Discover now