- گفتم کاممو داخلت نگه داری ولی تو ریختیش بیرون! باید دوباره پرت کنم؟
این رو گفت و در حالی که با دست چپش پسر رو بیشتر به دیوار میفشرد؛ دست راستش رو چندبار دور عضو نیمه تحریک شدش بالا و پایین کرد و روی ورودی پسر فشار داد. جونگکوک شوکه از موقعیتی که توش قرار داشت خواست فرار کنه ولی هر دو پای تهیونگ، دو طرف بدنش قرار گرفتن و اون رو بین بدن همسرش و دیوار سرد اتاق اسیر کردن...
- این دفعه به حرفام گوش کن!
لالهیگوش پسر رو بین لبهاش کشید و بعد از مک آرومی که ازش زد؛ آروم گازش گرفت و همزمان عضوش رو وارد ورودی جونگکوک کرد!
.
.
.
چند ساعت گذشته بود و تهیونگ قصد نداشت از کوبیدن توی ورودیش دست برداره! شمار بارهایی که ارضا شده بود؛ از دستش خارج شده بود و قرار بود باز هم ارضا بشه...
+ م..من...
- منم همینطور عزیزم.
پهلوهای پسر رو فشار داد و با آخرین ضربه کامش ورودی جونگکوک رو پر کرد. جونگکوک هم بدون بیرون ریختن کام از شکاف عضوش ارضای خشکی رو تجربه کرد و بیجون روی تخت افتاد...
تقریبا بیهوش شده بود! بدنش به استراحت نیاز داشت پس چشمهاش رو بست و به خواب رفت. تهیونگ به آرومی عضوش رو بیرون کشید و پسر رو بلند کرد و سمت حموم قدم برداشت.
وان رو با آب گرم پر کرد و همونطور که جونگکوک رو مثل بچهی کوچیکی توی آغوشش نگه داشته بود با احتیاط وارد وان شد و پسر رو با ترس بیدار شدنش، وارد آب کرد و روی پاهای خودش نشوند...
سر جونگکوک روی شونهی تهیونگ بود و همچنان خوابیده بود! با دست آب گرم رو روی پشت پسر ریخت و جایی بین مهرههاش رو ماساژ داد تا دردش کمتر بشه...کامش به آرومی از ورودی پسر بیرون میریخت و روی پاهای تهیونگ رو رنگی میکرد...
کمی بدنش رو جا به جا کرد. با یه دست جونگکوک رو توی بغلش نگه داشته بود و با دست دیگش ورودی پسر رو تمیز میکرد...انگشت اشارش رو واردش کرد تا کامی که داخل ورودیش ریخته بود رو، پاک کنه ولی با هق هق کردنهای جونگکوک متوقف شد...
- چی شده عزیزم؟
+ ت..تهیونگ...دیگه نمیتونم...خواهش میکنم...
با ناامیدی زمزمه کرد و روی شونهی پسر اشک ریخت.
- فقط میخواستم تمیزت کنم جونگکوکی! نترس! باشه؟
توی خواب و بیداری حرفهای تهیونگ رو تایید کرد و باز به خواب رفت! انگشت وسطش رو هم وارد پسر کرد تا سریعتر کامش بیرون بریزه و بعد از شستن بدنهاشون، خودش هم چشمهاش رو روی هم بذاره.***
آروم یکی از چشمهاش رو باز کرد و دستش رو روی صورتش کشید. سردرد و بدن دردی که داشت اجازه نمیداد تا خواب خوبی رو تجربه کنه. خواست از جاش بلند بشه که کمر درد وحشتناکش امونش رو برید و وادارش کرد تا دراز بکشه. گیج و مبهوت از این درد، کمی جا به جا شد و خنکی ملحفه به بدنش اصابت کرد. فهمید که لباسی تنش نیست ولی سیستم گرمایشی خونه دما رو به حدی رسونده بود که احساس سرما نکنه با کمک دستهاش روی تخت نشست ولی دلش میخواست از درد فریاد بزنه. بخاطر نداشت که دیشب چه اتفاقی افتاده ولی مسلما تو عالم مستی براش رقم خورده بود. سمت لبه ی تخت رفت و دمپاییهای خرگوشیش رو پوشید و بلند شد. با یه دست کمرش رو گرفت و دست دیگش رو به دیوار تکیه زد. از درد حتی نفسهاش هم بریده بریده شده بود...تیشرت گشاد سفید رنگ و شورتک مشکیش رو، تا شده روی پاتختی پیدا کرد. بدون اینکه فکر کنه خودش رو روی تخت پرت کرد و از شدت درد پلکهاش رو روی هم فشرد. تیشرت رو برداشت و تن کرد. باکسری که به چشمش خورد رو به گوشه ای از اتاق پرت کرد و شورتک مشکی رو به زحمت پوشید!
دوباره از دیوار و تخت کمک گرفت تا بتوته سر پا بایسته.
همونطور که ذره ذره قدم برمیداشت به این فکر میکرد که دیشب چه اتفاقی افتاده که انقدر درد داره. یادش میومد که حموم رفته بود، شاید زمین خورده بود و خودشم نمیدونست؟
دستش رو پایین برد و سوزش بدی رو احساس کرد.
+ آخ...چه بلایی سرم اومده...
با رسیدن دستش به ورودیش و زخم هایی که با هر لمس بیشتر به سوزش میفتادن؛ کم کم اتفاقات شب گذشته رو به یاد آورد...نامهای که پشت در پیدا کرده بود و داخلش عکس تهیونگ و یه دختر بود که داشتن هم رو میبوسیدن...
اخم روی پیشونیش نقش بست. بعدش چه اتفاقی افتاده بود؟! سالگردشون رو به یاد آورد و باز هم چشمهاش تر شد. چند قدم به جلو برداشت و دستش رو به دستگیرهی در رسوند. یادش اومده بود! دیشب با تهیونگ رابطه داشت...درست بعد از فهمیدن اینکه بهش خیانت شده...دستگیره رو کشید و در رو باز کرد و اولین چیزیکه توجهش رو جلب کرد بوی شیرین کیک وانیلی و شکلاتی مورد علاقش بود.
با تعجب اطراف رو نگاه کرد...مطمئن بود که تزئینات رو کاملا داغون کرده ولی چطور همشون سالم بودن؟! احتمالا کار تهیونگ بود...
از چارچوب در گرفت و بیرون رفت. گل های رز مسیر رو به سمت آشپزخونه نشون میدادن پس به همون سمت حرکت کرد. به محض نزدیک شدن؛ تهیونگ رو دید که با توت فرنگی و موز و خامهی وانیلی در حال تزئین کردن کیکه...صدای قدمهاش رو نشنیده بود چون زیر لب با خودش زمزمه میکرد. کاری که هر وقت میخواست تمرکز و دقت زیادی به خرج بده ناخودآگاه انجامش میداد.
- این توت فرنگیم میذارم کنار این یکیا...خامه رو...
+ اینجا چه غلطی میکنی؟
سرش رو بلند کرد و چهرهی سرد و اخم آلود همسرش رو دید. لبخند زد و سعی کرد با لحن مهربونی جوابش رو بده.
- صبحت بخیر عزیزم...ببین...برات کیک درست کردم. فقط توی تزیینش موندم...روش موز بذارم؟
+ با چه جرأتی بهم میگی عزیزم؟! اونم بعد از اینکه بهم خیانت کردی و به زور باهام رابطه داشتی...
آهی کشید و پیشبند رو از دور کمرش باز کرد و روی کانتر گذاشت. گوشیش رو از روی میز صبحانه که با شمع و گلبرگهای رز تزئین شده بود؛ برداشت و سمت جونگکوک رفت ولی پسر یک قدم دورتر شد! میدونست که دیشب زیاده روی کرده ولی انگار همسرش واقعا از دستش دلخور بود. قفل گوشیش رو باز کرد و وارد گالری شد.
- این عکس اصلیشه عزیزم...قضاوت با خودت...
گوشی رو سمت جونگکوک گرفت و پسر اون رو از بین انگشتهاش بیرون کشید و با دقت به تصویر رو به روش خیره شد. همون عکس بود ولی با چهره های متفاوت! تهیونگ و منشیِ دفترش خانوم لو که تقریبا ۶۰ ساله بود و به زودی بازنشست میشد.
- نمیدونم کی این کارو کرده ولی گیرش میارم و حالیش میکنم...انتقام تک تک اشکایی که ریختیو ازش میگیرم...
با بهت به عکسی که باعث شده بود بهترین روز زندگیشون بهم بخوره خیره شد و باز هم اشکهاش دیدش رو تار کردن...تهیونگ که با دیدن اشکهای همسرش ترسیده بود؛ به سرعت گوشی رو از دستش گرفت و روی کانتر پرت کرد و بدن جونگکوک رو به آغوش کشید.
- ببخشید عزیزم...م...منظوری نداشتم...درد داری؟ معذرت میخوام نباید هیچوقت میذاشتم همچین اتفاقی بیوفته...زیاده روی کردم!
با شنیدن صدای خندهی جونگکوک با تعجب سر پسر رو از سینش فاصله داد. اون داشت میخندید؟ پسری که از روز قبل حتی یک بارم لبخند نزده بود؟
+ من...خوشحالم...
این رو گفت و محکم خودش رو به بدن مرد رو به روش فشرد. تهیونگ هم متقابلا بغلش کرد و آروم کمر پودر شدهی جونگکوک رو نوازش کرد.
- بابت دیشب بازم معذرت میخوام عزیزم...خیلی لجباز شده بودی...
+ فراموشش کن...من خوبم تهیونگ...باور کن...
همونطور که توی آغوش هم حل شده بودن چشمهای درشتِ جونگکوک به گلهای مرواریدی که سر میز صبحانه بود افتاد...با انگشت رد اشکهاش رو پاک کرد و کنار گوش تهیونگ زمزمه کرد.
+ مروارید...عشق حقیقی؟
- اینجوری کنار گوشم زمزمه نکن...دیوونه میشم...
از پسر بزرگتر فاصله گرفت و با کمک دیوار سمت میز رفت. تهیونگ از دیدن لنگ زدن همسرش که به سختی راه میرفت؛ عذاب وجدان داشت ولی همین که خوشحال بود حس بدش رو از بین میبرد...
شاخهای از گل مروارید رو برداشت و میون لبهاش گذاشت و سمت تهیونگ برگشت.
+ سکس با چاشنی گل مورد علاقمون...
- الآن وقتش نیست جونگکوک!
+ پس بعد از صبحونه؟
زبونش رو روی لبش کشید و با صدای دو رگهای جواب داد.
- نه...تو کمرت درد میکنه کوکی...دیشب به اندازهی کافی اذیت شدی...
سمت میز رفت و صندلی رو عقب کشید و بهش کمک کرد تا روی صندلی بشینه و سریعا لبهاش رو به لبهای غنچه شده و منتظر جونگکوک رسوند. بعد از بوسه گل رو با دندونهای خودش از بین لبهای همسرش بیرون کشید و روی میز گذاشت...
- حالا صبحونتو بخور.
+ بعدشم تو رو میخورم.
- صبحونه!
خودش هم روی صندلی، کنار جونگکوک نشست و از شیطنتهای همسرش لذت برد. هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست جای روابطی که با این پسر تجربه میکرد رو پر کنه و این رو به خوبی میدونست!
روی نون تست، کره و عسل مالید و اون رو جلوی دهان همسرش گرفت. جونگکوک که تا اون لحظه مشغول خوردن شیر و کورن فلکسش بود؛ با اشتها گاز بزرگی از تست زد.
- آروم بخور. میپره تو گلوت!
اما پسر بدون توجه به اخطارهای تهیونگ، دست همسرش رو گرفت و با گاز بعدی چیز زیادی از نون تست باقی نذاشت. حالا که شکمش رو سیر کرده بود وقت خوبی برای اجرای نقشه بود...
- آخ!
همونطور که مچ دست تهیونگ رو نگه داشته بود؛ گاز محکمی از انگشت کشیدهی همسرش گرفت و به سرعت اون رو وارد دهنش کرد.
- ک..کوک...چ..چیکار میکنی؟
+ مممم...
زبونش رو بین انگشتهای تهیونگ کشید و به چشمهاش خیره شد. دست خودش نبود اما میخواست بعد از اتفاقات شب گذشته باز هم بدنش رو در اختیار عشق زندگیش قرار بده تا باور کنه که همهی اون ماجرا، فقط یه کابوس ترسناک بوده و هنوز هم برای تهیونگه...
لبهاش رو با صدای وسوسه انگیزی از انگشتهای همسرش فاصله داد. تهیونگ مسخ شده به لبهای سرخ پسر و آب دهانش که تا روی چونش سرازیر شده بود؛ چشم دوخته و منتظر ایستاده بود.
+ ته...
نتونست اسم همسرش رو کامل به زبون بیاره چون لبهاش اسیر لبهای گوشتی پسر بزرگتر شد.
به سرعت از روی صندلی بلند شد و لبهای پسر رو به اسارت گرفت طوری که صندلی با صدای بلندی روی زمین افتاد و جونگکوک رو ترسوند. اجازهی هیچ حرکتی رو به همسرش نمیداد و با ولع لبهاش رو میمکید و مزه میکرد و طعم شیرین عسلی که به همراه تست و کره به پسر خورونده بود مدام کمرنگتر میشد...
جونگکوک که عملا نتونسته بود یک اینچ هم تکون بخوره؛ سعی کرد لبش رو به حرکت در بیاره و اون هم همکاری کنه اما بیفایده بود. لبهاش رو از هم فاصله داد تا اعتراض کنه اما زبون سرکش تهیونگ وارد دهانش شد و باز هم ساکت موند...
وقتی نفس کم آورد از لبهای جونگکوک دست کشید و به چشمهاش خیره شد. شهوت بر هردوشون غالب شده بود و صدای نفسنفس زدنهای پسر کوچکتر خبر از تحریک شدنش میداد...دستهاش رو دو طرف کمر پسر گذاشت و از روی صندلی بلندش کرد.
+ آیی...
- چی شده؟
چهرهی پسر از درد و سوزش ورودیش به سرعت جمع شد. هنوز هم درد داشت و بلند شدن ناگهانیش از روی صندلی دردش رو بیشتر کرده بود...
+ ه..هنوز درد میکنه...
- ببخشید عزیزم! منو ببخش!
پسر رو توی آغوشش گرفت و پشت سرش رو نوازش کرد. شاید باید مدت بیشتری صبر میکرد تا پسر کاملا خوب بشه!
- بخواب کوکی. بهتر میشه.
+ نه...گفتم که خوبم!
همونطور که توی بغل همسرش بود دستش رو به کمر شلوار تهیونگ رسوند و اون رو به همراه باکسر مرد پایین کشید.
- کوک!
YOU ARE READING
Dark Sex [vk/ویکوک](completed)
Fanfictionداستان کوتاه(چند شاتی) پایان یافته بدون اینکه متوجه بشه دکمههای پیراهنش توسط دستهای جونگکوک باز شدن و پارچهی نسبتا نازک پیرهن از روی بدنش کنار رفت! - بسه!! جونگکوک رو هول داد و فورا سر جاش نشست! پشت دستش رو روی لب متورمش کشید و همونطور که حدس م...