part 5: stop it!

1.3K 59 4
                                    

+ آه...ته...ل..لطفا تمومش کن...
با هر ضربه‌ی محکم همسرش با شدت به جلو پرتاب میشد و بالش زیر سرش رو محکم‌تر از قبل بین انگشت‌هاش که از شدت فشار، سفید شده بودن می‌فشرد. صدای برخورد بدن‌های خیس از عرقشون برای دقایق طولانی قطع نشده بود و بدن آسیب دیده‌اش نمی‌تونست بیشتر از این زیر ضربات قدرتمند پسر بزرگتر، دووم بیاره...
+ عزیزم؟!
- ششش...
قطره‌ اشکی از گوشه‌ی چشم راستش پایین چکید. تهیونگ توجهی به ورودی زخمی و ملتهب پسر کوچک‌‌تر نمی‌کرد و با بی‌رحمی تمام ضربه‌هاش رو به جسم و روح جونگکوک که به سختی وزن بدنش رو روی زانوهاش نگه داشته و قوس زیبایی به کمرش داده بود؛ وارد میکرد...
با لرزیدن زانوهای پسر کوچک‌تر سیلی نه چندان محکمی به یکی از لپ‌های باسنش زد و کمرش رو بالا کشید و با دست‌هاش ثابت نگه داشت...ضربه‌هاش رو برای چند ثانیه متوقف کرد و به سمت پسرک خم شد. متوجه شده بود که انرژی همسر عزیزش به اتمام رسیده و تمایلی برای ادامه دادن به سکس خشنشون نداره پس لب‌هاش رو به گوش‌ پسر کوچک‌تر چسبوند و زمزمه کرد.
- یکم دیگه! باشه؟
+ ن..نمیتونم ته...باور کن دارم بیهوش میشم...
با بغض حرف‌هاش رو به زبون آورد و در ثانیه، عضو بزرگ همسرش از ورودیش خارج شد و از دردِ خروج ناگهانیش، لب‌هاش رو میون دندون‌هاش فشرد.
+ آه...
تهیونگ از روی تخت پایین اومد و با خشم به سمت حموم پا تند کرد...
میدونست که خراب کرده و مثل همیشه حق رو به پسر بزرگتر داد. خودش همسرش رو تحریک کرده بود و خودش ازش خواسته بود که تمومش کنه...با وجود درد زیادی که داشت؛ بلند شد و پشت سر پسر بزرگ‌تر دوید...
+ صبر کن ته! منظور بدی نداشتم عزیزم!
- نمیخوام چیزی بشنوم.
دست همسرش رو از پشت کشید و متوقفش کرد. به عضو تهیونگ که همچنان برآمده و دردناک به نظر می‌رسید؛ چشم دوخت و خودش رو توی آغوشش انداخت...
+ معذرت میخوام. معذرت میخوام. بیا ادامه بدیم.
- نه...خودم حلش میکنم...
دست‌های پسر کوچک‌تر رو از دور کمرش باز کرد و ازش فاصله گرفت تا وارد حموم بشه و به عضوش رسیدگی کنه اما باز هم همسرش مانع شد و این‌ بار هر دو دستش رو میون انگشت‌های باریکش فشرد و پسر بزرگ‌تر رو به سمت تخت هدایت کرد...
+ قهر نکن ته! باشه؟
با بغض زمزمه کرد و به کمر روی تخت دراز کشید. زانوهاش رو خم کرد و پاهاش رو از هم فاصله داد و در حالی که فاصله‌ی چندانی تا گریه کردن نداشت؛ به همسرش خیره شد...تهیونگ رو به روی پسرکش ایستاده بود و با اخمی که روی چهره‌اش جا خوش کرده بود؛ حرکات پسر رو زیر نظر داشت.
+ ته! لطفا!
- هوم...
یکی از پاهاش رو روی تخت گذاشت و بین پاهای همسرش قرار گرفت. چند بار عضوش رو روی ورودی پسر کوچک‌تر کشید و با خم کردن بدنش روی بدن جونگکوک، به طور کامل واردش شد.
+ آخ.
صورت‌‌ زیبای همسرش مقابل صورتش بود اما نگاهش روی جونگکوک نبود. حتی پسرکش رو نمی‌بوسید تا دردهاش رو کم‌تر کنه و فقط به جلو و عقب کردن کمرش ادامه می‌داد و داخل ورودی پسر می‌کوبید.
+ ته؟
- چیه...
+ م..منو...ببوس!
لحظه‌ای نگاهش رو به چشم‌های غمگین و اشکی پسر کوچک‌تر داد و بعد لب‌هاش رو روی لب‌های همسرش کوبید و بوسه‌ی عمیقی رو شروع کرد...نزدیک بود اما ورودی همسرش برخلاف همیشه تنگ نبود و البته به غیر از این هم انتظار نداشت! رابطه‌های خشن و پشت سرِ هم شب قبل و امروز، به همسرش آسیب زده بودن ولی تهیونگ نیاز داشت که ماهیچه‌های ورودی پسر کوچک‌تر به عضو در حال انفجارش فشار بیارن و اون رو به اوج برسونن...به ضربه‌های سریعش همزمان با بوسه خاتمه داد و به پسرکش که چشم‌هاش رو بسته بود و منتظر ادامه‌ی بوسه بود؛ خندید. گونه‌های پسر کوچک‌تر رو نوازش کرد و بوسه سطحی‌ای به نوک بینی گرد و قرمزش هدیه داد...
- عزیزم! میشه رو شکم دراز بکشی؟
چشم‌هاش رو باز کرد و به چهره‌ی همسرش که همزمان با نوازش گونه‌هاش درخواستش رو بیان کرده بود؛ خیره شد.
+ ته! لطفا. اینجوری دردم کمتره.
- ولی من نمی‌تونم بیام! برات اهمیتی نداره؟
جملات رو با ناراحتی بیان کرد و بلافاصله پسر کوچک‌تر، روی تخت جا به جا شد و کمی عقب رفت تا عضو همسرش از ورودیش خارج بشه و بعد رو به شکم دراز کشید و چشم‌هاش رو بست...
+ خوبه؟
- ممنونم عزیزم.
بوسه‌ای پشت گردن پسر زد و مقدار زیادی لوب روی عضوش ریخت و قوطی لوب رو به سمت گوشه‌ی تخت پرتاب کرد...
روی پاهای همسرش قرار گرفت. لپ‌های باسن پسر رو از هم فاصله داد و چندبار انگشت شستش رو روی ورودیش کشید و نوازشش کرد تا پسرکش رو آروم کنه...
- خودتو شل کن جونگکوک! اینجوری دردت نمیگیره.
+ دست خودم نیست وقتی میدونم قراره درد بکشم بدنم منقبض میشه.
چندین بار عضوش رو پمپ و با فشار وارد ورودی پسر کوچک‌تر کرد.
+ آیی! ته...
- تموم شد عزیزم.
چند ثانیه صبر کرد تا درد همسرش کمتر بشه و بعد، در حالی که بدنش رو روی آرنج‌هاش و مماس با بدن پسرکش نگه داشته بود؛ با بالا و پایین کردن باسنش ضربات سریع و کوتاهش رو شروع کرد...
.
.
.
+جونگکوک!
- هوم؟
+ نمیخوای بلند شی عزیزم؟
- نه...یکم میخوابم...
+ باشه...
کراوات سرمه‌ای رنگش رو از داخل کمد بیرون کشید و همونطور که از آینه به همسرش چشم دوخته بود؛ اون رو بست...جونگکوک همچنان رو به شکم روی تخت دراز کشیده و به ملافه‌ی زیر سرش زل زده بود. گویا قصد نداشت به پسر بزرگ‌تر و نگاه خیره‌اش توجهی نشون بده...بعد از رابطه‌ای که داشتن، حموم رفتن با همسرش رو رد کرده بود و گفته بود که بعدا این کار رو انجام میده و درست از همون لحظه کوچک‌ترین حرکتی نکرده بود...
تهیونگ که متوجه‌ی حال بد پسرکش شده بود؛ به تخت نزدیک شد و دستش رو روی موهای همسرش کشید.
- پسرم دلخوره؟
+ نه.
- مطمئن باشم جونگکوکی؟
+ هوم...
نگاهش رو از روی ملافه برداشت و به چشم‌های نافذ و به سیاهی شب همسرش داد...تهیونگ با لطافت خاصی گونه‌ و موهاش رو نوازش میکرد و به تدریج افکار منفی‌ای که در ذهن پسر شکل گرفته بودن؛ جاشون رو به لذت وصف نشدنی‌ای میدادن که قطعا معجزه‌ی لمس‌های سطحی و کوتاه همسرش بود.
- پشتت رو ماساژ بدم عزیزم؟
+ دیرت نمیشه؟ همین الانم دیر کردی!
سرش رو بالا آورد و با چشم‌های گرد و براقش به ساعت دیواری اشاره کرد.
- اگه همسرم بخواد دیر کردنم کوچیک‌ترین اهمیتی نداره! انجامش بدم؟
+ باشه پس کمرمو ماساژ بده.
- بله قربان!
به تقلید از افراد نظامی دستش رو گوشه‌ی ابروش قرار داد و بلافاصله با کت و شلوار مشکی رنگی که بعد از دوش گرفتن به تن کرده بود؛ روی تخت پرید و کنار پسر کوچک‌تر نشست. دست‌های بزرگ و مردونه‌اش رو روی ستون فقرات پسر به حرکت درآورد و با شنیدن اصواتی که از روی لذت از زیر لب پسرک فرار میکردن؛ لبخند رضایت مندانه‌ای روی لب‌های گوشتیش شکل گرفت...
- لذت می‌برین قربان؟
+ آه...
- این یعنی بله؟
+ کارت خوبه سرباز! ادامه بده.
- اطاعت میشه!
با پایان یافتن مکالمه‌‌ی شیرین و کوتاهشون، هر دو همزمان با صدای بلند خندیدن...پسر کوچک‌تر به سختی و با کمک تهیونگ بلند شد و روی تخت نشست و پشت دست همسرش رو همزمان با بیان کلمات بوسید.
+ برو سرباز! نمیخوام اخراج شی.
- از کی تا حالا مدیر شرکت رو اخراج میکنن قربان؟!
+ از امروز.
از روی تخت بلند شد و لپ‌های سرخ پسرک رو کشید...جلسه‌ی مهمی داشت که تا نیم ساعت دیگه شروع میشد و نمی‌تونست بیشتر از این کنار همسرش بمونه.
- دوش بگیر و استراحت کن. غروب برمی‌گردم.
لب‌های منتظر همسرش رو بوسید و دید که پسر کوچک‌تر چطور نفسی از سر آسودگی کشید و چشم‌هاش رو بست...
- دوستت دارم عزیزم.
+ من خیلی بیشتر دوستت دارم تهیونگ...
چشمکی به پسر کوچک‌تر زد و از اتاق بیرون رفت تا هر چه سریع‌تر خودش رو به شرکت برسونه و البته قبل از رفتن غذاهایی رو که صبح زود آماده کرده بود؛ داخل یخچال گذاشت تا همسرش زحمت درست کردن ناهار رو به خودش نده و با خیال راحت استراحت کنه...

☆☆☆
خب خب خب! میخواستم تو همین پارت تمومش کنم ولی خیر پارت بعد به اتمام میرسونمش البته که نمیشه به پارت بعد گفت پارت و یه جورایی پایان کوتاه داستان خواهد بود! ممکنه با همین پارت آپش کنم و شایدم نه...
امیدوارم لذت ببرین❤️ ووت و کامنتاتون راغب ادامه‌ی راهن..

Dark Sex [vk/ویکوک](completed)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora