قسمت یازدهم: یه کاری کن کام شم 🔞

52 8 0
                                    


Part 11

Break Me Off | یه کاری کن کام شم

بی حوصله به اطراف نگاهی انداختم و چشمانم را بین افراد داخل سالن گرداندم.
جام شراب کریستالی ام را که در دستم بود به لب‌هایم نزدیک کردم و کمی لبانم را با آن تر کردم.
صدای همهمه‌ای در سالن پیچید ونگاهم را به فرد تازه وارد دادم. همه ی کسانی که در مهمانی حضور داشتند به جنب و جوش افتاده بودند؛ گویی که انگار فرد تازه وارد، بسیار پیش همه محبوب بود!
با شنیدن صداهایی که از پشت سرم می‌آمد سرم را به سمت سر و صدا برگرداندم.
با نزدیک شدن فرد کت شلوار پوشی که با روی باز با همه احوال پرسی می‌کرد و هر چند ثانیه جلوی کسی می‌ایستاد تا با آن‌ها بگو وبخند کند، با اندکی تأمل توانستم صورتش را آشکارا ببینم، با دهانی باز از تعجب بهت زده، لب زدم: «فرمانده اينجا چیکار می‌کنه؟»‌

***

همان‌طور که فرمانده به ما نزدیک تر می‌شد، صدای هیجان زده‌ی جه‌این که خطاب به پدرش حرف می‌زد هم بلند شد: «هوان مین هم اومد. پدر لطفا یه امشب رو به خودتون آسون بگیرین و باعث ناراحتیش نشین لطفا!»‌
و قبل از اینکه بگذارد پدرش جوابی به او بدهد با شوقی فراوان به سمت برادر کوچکترش حرکت کرد و با لبخند او را در آغوش کشید: «دلم برات تنگ شده بود مینی»‌
و از بغل فرمانده بیرون آمد و با چشمانی دلگیر به صورت فرمانده نگاه کرد و حرفش را ادامه داد: «بهم سر نمی‌زنی، دیگه ازم خوشت نمیاد؟»‌
فرمانده تبسمی به زیبایی گل‌های تازه شکفته‌ی اول صبح به روی خواهرش زد، به سمتش خم شد و صورتش را با ملایمت بوسید: «عزیز دلم.. معلومه که دوستت دارم، خودت هم می‌دونی که چقدر سرم شلوغه و نمی‌تونم زیاد به دیدنت بیام؛ لطفا این رو به پای دوست نداشتنت نذار که ازت ناراحت می‌شم!»‌
و به سمت هان‌سو چرخید و با لبخند گفت: «سلام داماد، می‌بینم که هنوز موهات رو سرته»‌
با سر به جه‌این نونا اشاره کرد و گفت: «فکر می‌کردم دفعه بعد که دیدمت از دستش کچل شده باشی»‌
و به حرف خودش خندید.
هان‌سو نیز او را همراهی کرد سری تکان داد و گفت: «شاید از نظر قیافه تغییری نکرده باشم ولی از دستش پیر شدم.»‌
و سرش را با حالت نا امیدی پایین انداخت و به طرفین برای تاسف خوردن تکان داد.
این دفعه صدای ناباور جه‌این در گوش‌هایم پیچید: «شما دوتا دارین چی می‌گین؟!»‌
سرش را به سمت برادرش چرخاند: «پارک هوان مین؟! دقیقا چی گفتی؟ من کچلش می‌کنم؟»‌
و نگاه خشمگینش را به همسرش داد و گفت: «عزیزم؟ از تو دیگه این انتظار رو نداشتم که با دونسنگ عوضیم هم دست باشی! من پیرت می‌کنم؟»‌
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و همان‌طور که از کنارشان رد می‌شد گفت: «لیاقتم رو ندارین.»‌
هوان‌مین خنده‌ای کرد و رو به هان‌سو گفت: «الان بهم فوش داد؟! فکر کنم ناراحت شد. باید از دلش در بیاریم.»‌
هان‌سو سری به نشانه تایید تکان داد و لب زد: «آره. پدرمون قراره در بیاد.»‌
فرمانده خنده‌ای کرد و به سمت پدرو مادرش برگشت، با لبخند مادرش را در آغوش کشید و لب زد: «مادر. دلم براتون تنگ شده بود»‌
مادرش هم مانند جه‌این شاکی او را در آغوشش بیشتر فشرد: «از سر زدن های زیادت می‌فهمم که چقدر دلت برام تنگ شده.»‌
فرمانده به نرمی خندید و بیشتر مادرش را در آغوشش فشرد: «مادرجان...دیگه از شما انتظار این حرف رو نداشتم! شما خودت می‌دونی!»‌
مادر فرمانده از آغوشش خارج شد و با لبخند به پسرش نگاه کرد: «می‌دونم پسرم. می‌دونم.»‌
فرمانده بعد از اینکه به مادرش لبخند زد، به سمت پدرش چرخید و با چهره ای جدی به او زل زد‌‌.
«سلام»‌
پدر فرمانده نگاهی به پسرش کرد و سری برایش تکان داد و دستش را در دستان دراز شده‌ی پسرش گذاشت: «سلام. دیر کردی؟!»‌
فرمانده دستانش را از دست پدرش در آورد و همان‌طور که نگاهش را دور و اطراف می‌گرداند جواب پدرش را داد: «یکم کارا توی پایگاه زیاد بود منم مجبور شدم بیشتر از تایم اداری بمونم. متاسفم....»‌
حرفش با دیدن من نصفه ماند، دقیقا همان‌قدر که من از دیدنش شوکه شده بودم او نیز با دیدنم تعجب کرده بود.
هان‌سو و سو مین رد نگاه متعجب فرمانده را دنبال کرده و به من رسیدند.
سومین با بدبینی لب زد: «هوانا؟ یوهان شی رو می‌شناسی؟!»‌
بدان آن‌که بگذارم فرمانده حرفی بزند به سمت فرمانده رفتم و دستم را به سمتش دراز کردم: «سلام، خوشحالم دوباره می‌بینمتون فرمانده!»‌
و به سمت پارک سومین چرخیدم: «بله، ایشون فرمانده‌ی پایگاهی هستن که کنار شرکت خبرگزاری ماست! و من ایشون رو چندباری دیدم و باهم کمی صحبت کردیم»‌
فرمانده که هنوز هم از وجود من در این مهمانی در شوک به سر میبرد، سعی کرد کمی از حالت شوکه‌ی خودش خارج شود و آرام لب زد: «خبرنگار جئون؟ فکر نمی‌کردم بتونم اینجا ببینمتون!»‌

Crescent Moon                                    هلال ماه 🌙 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant