قسمت سیزدهم: چشم های غمگین.

1 1 0
                                    

Part 13

The Sad eyes | چشم‌های غمگین

***

«در هیچ زمانی از زندگی‌ام
آن‌قدر خودم را بی‌کس حس نکرده بودم
تا زمانی که تو را از دست دادم»‌

***

نام باری را که در آن‌جا با فرمانده قرار گذاشته بودیم تا یکدیگر را ببینیم، از نظر گذراندم. به نظرم اسم زیبایی را برای آن بار گذاشته بودند؛ فضای چوبی مانندش که با دیوارهایی ‌به رنگ‌های کرم و سبز پوشانده شده بود آن مکان را واقعا شبیه به جنگل کرده بود، درست مانند اسمش.
البته این که آن بار در جنگلی در شهر جونگنام ساخته شده بود هم مزید بر علت بود که چنین نامی را بر رویش بگذارند!

نگاهی کنجکاو به اطراف بار انداختم. میز چوبی‌ای را که پشتش کسی مشغول سرو مشروبات الکی بود از نظر گذراندم، رو در رویش چندین صندلی‌ای که از جنس چوب بود که مطمئنا نشستن بر رویش باعث درد آمدن نشیمن‌گاهمان می‌شد، قرار داشت.

حال که فکرش را می‌کنم آن صندلی ها به طرز اعجاب برانگیزی به فضای بار مخصوصا به سقف چوبِ کنده کاری شده‌اش می آمدند، گویی که انگار صاحب آنجا زمان زیادی را صرف پیدا کردن چنین چوب هایی کرده بود و حال این چنین همه چیز به زیبایی در کنار هم چیده شده بود.
نگاهم را به اطراف گرداندم تا همانطور که افراد داخل بار را از نظر می‌گذرانم فرمانده را هم پیدا کنم.

با دیدنش پشت میز گرد چوبی سه پایه ای که روی یکی از  سه صندلیش نشسته بود و برایم دست تکان می‌داد، سری تکان دادم و به سمتش رفتم.

با نزدیک شدنم از جایش برخواست و لبخندی بر روی صورت زیبایش نقش بست، دستم را به سمتش بردم: «سلام.»‌
با لبخند دستانم را گرفت و گفت: «سلام، خوشحالم می‌بینمت یوهان شی»‌

با کشیدن صندلی به عقب رویش نشستم و به بطری ویسکی‌ای که روی میز بود و کنارش یک جام  که تا نیمه از ویسکی پر شده‌ بود قرار دادشت، نگاه کردم.
با لبخند زمزمه کردم: «فکر نمی‌کردم اهل ویسکی تنسی باشید»‌
حالا که با حرفم توجه فرمانده را جلب کرده بودم لیوانش را که مقابلش بود برداشتم و آن را به سمت دهانم بردم و جرعه‌ای از آن را نوشیدم، فرمانده گفت: «چطور؟ بهم نمی‌خوره که ویسکی بخورم؟!»‌
انکار کردم: «آه. نه. اینطور نیست! فقط فکر می‌کردم طبق  اخلاقیاتتون باید الکل های تلخ تری رو انتخاب کنید! نه جک دانیل 40 درصدی با طعم کمی شیرین.»‌

فرمانده خنده‌ ی تو گلویی کرد و گفت: «خب آدم می‌تونه روحیات متفاوتی از شغلش داشته باشه! مثلا یکی می‌تونه خبرنگار بخش جنایی و افشاگری فساد باشه ولی در عین حال بره توی پارک و روی ِبوم نقاشیش رنگ بپاشه! می‌بینی همه ما می‌تونیم هرجوری باشیم!»‌

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Oct 02 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Crescent Moon                                    هلال ماه 🌙 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant