شوالیه کاربلد
میتونستم با حقوق این ماهم یهفکری به حال خونه بکنم یا حداقل یه اتاق کوچیک برای خودم اجاره کنم و خودم رو این اسارت نجات بدم
وقتی میگم اسارت؛ اینطور نیست که من از غذا پختن برای دونفر دیگه خسته شده باشم چون من همش یههفته اینکارو کردم و بعدش خانم لی برگشت به جایگاهش
و من مثل یهسربار شدم؟ نه! طبیعتاً نه چون تهیونگ اینجا بود تا به من احساس بدی دست ندهپول اجاره و لباسی رو که خریده بود از حقوقم کم کرد و مقدار پولی که بهم داد حتی اونقدری نبود که برای خانوادهم کافی باشه و من مجبور شدم بریزمش به حساب مادرم
درنتیجه هنوز توی خونه ی خاندان کیم سکونت داشتمبابت بودن توی این خونه بزرگ درحالی که حتی یهاتاقش مال من نبود و از اتاق و تخت تهیونگ استفاده میکردم اجاره بالایی برداشته شده بود چیزی نزدیک نصف حقوقم و تازه میگفت باهام خوب حساب کرده
بدتر از همهچیز این بود که جناب بعد از اون اتفاقات هرشب از من بهجای بالشت استفاده میکردن و من عملاً بین دست و پاهاش تا صبح قفل میشدم
صبح هم با بیداری من از تخت بیرون میومد، توی آشپزخونه روی صندلی مینشست سرشو روی میز میذاشتو میخوابید اما نه عمیق با کوچیکترین صدایی هوشیار میشد و دنبال من میگشت
که با برگشت خانم لی از این وضعیت خلاص شدم"جینی کوچولو پاشو دیگه تا کی میخوای به اون میز خالی زل بزنی؟"
از دنیای فکر به گذشته برگشتم با تهیونگی که این جمله رو گفته بود چشم تو چشم شدم
کاشکی میتونستم سرشو انقدر بکوبم به میز که صورتش کاملاً قرمز شه و دیگه نتونه حرف بزنه
با نگاه کردن بهش یاد جیب خالیم میافتادم
یاد بیخانمان بودن و آوارگیم
یاد این اسارت، کلاً یاد بدبختی
ولی متاسفانه باید یک ماه دیگه تحمل کنم شاید بتونم یهاتاق اجاره کنم بنابراین از جام بلند شدم و گفتم
"بریم".
طبق معمول توی اون چهاردیواری در دو قطب جدا نشسته بودیم که صدای تهیونگ رو شنیدم:
"دوتا بلیط دارم بیا امشب بریم بیرون"
چشمامو از کتاب توی دستم برنداشتم احتمالاً داشت با تلفن حرف میزد
"جینی کوچولو با تواما"
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم
"بلیط چی؟"
"سینما"
"چرا باید با هم بریم سینما؟"
"شاید چون حیف اون بلیطِ اگه همینجور حروم شه؟ امروز آخرین مهلتشه و من کسی رو پیدا نکردم"دلم میخواست دلیل دیگهای داشته باشه مثل اینکه؛ چون دوست داشتم باهم فیلم ببینیم یا چه میدونم اینکه فیلم دیدن با تو حال میده ولی خب انتظاری نمیشه داشت اون تهیونگه
"منم نمیام ترجیه میدم برم خونه و استراحت کنم"
امد کنارم روی مبل نشست
این قضیه همیشه تکرار میشد باید یهصندلی بیارم توی این اتاق که کنارش جایی برای نشستن اون نباشهخونسرد و با پوزخند تمسخرآمیزی گفت:
"مگه من ازت پرسیدم که میگی نمیایی؟"
عوضی علاوه بر اینکه من رو تنها برای پر کردن یک خلاء میخواست حتی ازم سوال نکرده بود بلکه دستور داده بود
"درهرصورت من گفتم نمیام"
"تو دستیار منی و هرجا من بگم میایی"
"ولی اون توی ساعت کاریم نیست و من موظف نیستم کاری که میگی رو انجام بدم"
YOU ARE READING
the one I have waited for
Randomیه داستان کلیشهای... که صرفاً جهت اینکه تهجین خیلی کم پیدا میشه اینجا شروعش میکنم