بدون صورت
"اوپا چرا نمینوشی؟ این واقعاً خوب نیست که من هیچوقت نتونستم تورو مست ببینم"
لبخند مرموز دلم رو احساس کردم
"من دیدمش"
برگشت سمتم و با قیافهی کج و کوله ای گفت:
"آفرین به تو. فقط چرا امشب اینجایی؟"
تهیونگ جوابشو داد:
"چون من گفتم بیاد"درواقع این اولین باری بود که اون نگفته بود فقط اطلاع داده بود میخواد با ههجا بیاد کلاب و من کسی بودم دنبالش راه افتادم
چرا؟
معلومه چونکه نمیخواستم دوباره مثل سری قبل بهم زنگ بزنن که برم جمعش کنم اگه از اول باشم بهتره"تهیونگ اوپا یادته چقدر از من عکس میگرفتی؟"
و بعد خطاب به من ادامه داد:
"دوران دبیرستان عاشق عکاسی بود و من مدل مورد علاقهاش بیشتر از صدتا عکس از من میگرفت"
خب خوش به سعادتت این به من چه ربطی دارهباصدایی که در حالت نیمه مستی سعی داشت اغواگریش رو حفظ کنه به تهیونگ گفت:
"اونموقع خیلی شیرین بودی البته الآنم هستی"
"ولی اونموقع اینجور فکر نمیکردی"
"جوون و خام بودم نمیتونستم علاقه واقعی رو ببینم و درک کنم"
صداش مقدار زیادی پشیمونی رو به گوش میرسوند و باعث میشد کمی دلم براش بسوزه
تمام سعیم رو کردم که نامرئی باقی بمونم تا بفهمم قضیه دقیقاً چی بودهتهیونگ لبخندی بهش زد
"منم همینطور"
"ولی عشق اول هیچوقت به طور کامل فراموش نمیشه"
"ولی انگار تو فراموشش کردی"
"چون اون عشق نبود"
توی چشماش قطرات اشک دیده میشد بنظرم تهیونگ داشت باهاش کمی بد رفتار میکرد
"شاید برای منم نبود"
ههجا پوزخند زد
"خودتم میدونی حرفت مسخره است چرا نباید به خودمون فرصت بدیم؟"
"شاید باید این حرفا رو تموم کنی تا بتونیم دوست بمونیم؟"
"بهم بگو چرا؟ تو خیلی آدم مهربونی هستی و راحت میبخشی"بخاطر همین قضیه که آدم مغزشو از دست میداد و کسی رو درست تشخیص نمیداد از مست بودن بدم میاد
تا جایی که من دیدم و میدونم مهربونی مقدار کم و بخشش مقدار زیادی با تهیونگ فاصله داشت و قطعاً نمیتونست آدم 'مهربون و بخشنده' ای باشه"این بحث رو تموم کن من اصلاً از تو ناراحت نیستم که نیازی به بخشش باشه ولی برای اینکه چراییشو بدونی باید بهت بگم شخص دیگهای توی زندگی و قلبمه"
کسی تو زندگی تهیونگ بود؟ پس چرا من اصلاً متوجهش نشده بودم
دلم خشکش زد انگار یهسطل آب یخ روی سرش ریختن
پس چرا با من اینجوری برخورد میکرد؟!
سنگینی چیزی رو توی گلوم احساس کردم
"من میرم تا سرویس بهداشتی زود برمیگردم"باید ازشون دور میشدم، دلم باید این حرفو هضم میکرد و باید متوجه میشد که این احساس رو همینجا تموم کنه قبل از آسیب دیدن
صورتمو کمی آب زدم و به جین توی آینه نگاه کردم
"خودتو جمع کن بدبخت اون تورو اذیت میکرد تا بخنده و تو به آزار دلبسته شدی؟ مازوخسیمی؟"
معمولاً جین توی آینه رو آروم میکردم و بهش دلداری میدادم ولی اینبار فرق میکرد نهایت خوبی در انتظارش نبود
YOU ARE READING
the one I have waited for
Randomیه داستان کلیشهای... که صرفاً جهت اینکه تهجین خیلی کم پیدا میشه اینجا شروعش میکنم