هانیبال
"هیونگ چرا سختش میکنی انقدر"
چشمامو چرخوندم همش غر میزد و محتواش هم این بود که تهیونگ به چیزایی که من میخرم احتیاج نداره پس مهم نیست چی بگیرم چون اون بهترشو داره
"بهم نگو هیونگ دیگه حالم از این واژه با صدای تو بهم میخوره چون هربار بعدش میخوای غر بزنی""من خیلی خوب افراد رو میشناسم و از اون بهتر موقعیت هارو پیش بینی میکنم تو برای خوشحال کردن اون بچه فقط به یهربان احتیاج داری"
ایستادم و برگشتم سمتش
"چرا چرتو پرت میگی ربانو ببنده دور سرش به عنوان تِل یا بکنه تو ماتحتش؟"با لبخند مرموز و چشمای شیطانی بهم نگاه کرد
"ربان برای بسته بندی کردن تو بهعنوان کادو هست قطعاً بهترین کادوی شبتولدش میشه. انقدر براش بزرگ و ارزشمنده که میتونیم بگیم دوتایی تهیهاش کردیم اونجوری از منم بابت ربان و ایدهی خوبم تقدیر و تشکر میکنه""هاهاها! تو خیلی بامزهای پسر این استعداد در سرگرمی رو اجازه نده همینجور هدر شه"
"اونکه بفکرش هستم نگران نباش ولی واقعاً تو چی میخوای براش بخری که خودش باحالتر و گرون ترشو نداشته باشه"
"کادو یهچیز معنویه"
"منم همینو میگم چی معنوی تر از خودت"حوصلهمو سربرده بود و پهلوش هم زیادی در دسترس بود پس انگشت شَست و اشارم تصمیم گرفتن کمی سوزناک نوازشش کنن
"وحشی چرا نیشگون میگیری آخه. انقدر بگرد تا کف پاهات از بین بره ولی در نهایت به این نتیجه میرسی که پیشنهاد من بهترینه"
بهش چشم غره رفتم تا دهنشو ببنده و این بحث بیمزه رو تموم کنه ولی اون دهن انگار قصد بسته شدن نداشت:"تو هنوز ماجرا رو نگرفتی؟"
"من چیو باید بگیرم؟"
با قیافهای جدی و لحنی عاقلانه گفت:
"خیلی چیزا مهم ترینش تهیونگ"
راستش اینجوریه که دلم میخواست تهیونگ رو بگیرم ولی متاسفانه آمادگی کافی رو نداشتم و مطمئناً خواست دلم اهمیتی نداشت وقتی که خودم میدونستم دلم فقط باعث تمسخر من توسط اون میشد"آره براش حلقه میگیرم بهش درخواست ازدواج میدم"
ضربه آرومی پشت گردنم نشست
"جین خیلی خنگی منظورم رفتارشه، مطمئنم به تو یهحسایی داره"اون یهخرگوش بیمزه و متوهم بود
"چیزی که داری با علاقه اشتباهش میگیری بچگیش و لذتش از آزار منه. برای سنت بَده که اینارو باهم اشتباه بگیری"
"برای آدمی به باهوشی تو هم بَده این برداشت دور و اشتباه از رفتارای اون جوجهی حسود"
"جلوش بهش بگو جوجه تا توسط اون توله ببرِ کوچولو خورده بشی""البته که اون برا تو یهجوجه نیست تو فقط نمیخوای قبول کنی اما درواقع تو خودتم از دیدن اون گردنبد که بهت بگه تهیونگ بخشی از زندگیته لذت میبری"
"کی گفته نمیخوام قبول کنم؟ من چیم که باهاش بجنگم وقتی دلم بینهایت از تهیونگ استقبال میکنه"
YOU ARE READING
the one I have waited for
Randomیه داستان کلیشهای... که صرفاً جهت اینکه تهجین خیلی کم پیدا میشه اینجا شروعش میکنم