P: 21

178 50 57
                                    

با دست پس میزنه

"این گلا برا منه؟"
با ورودش به اتاق و دیدن اون دسته‌گل لاله روی میز این حرفو زد
گل رو براشته بود و با ذوق بهش نگاه میکرد
الآن باید ضایع‌ش میکردم و میگفتم نه ولی خب در ادامه‌اش چیزی به ذهنم نمیرسید
"ظواهر اینطور میگه"

ساقه‌ی گل‌هارو توی آب گذاشت و اومد سمت من
با لبخندی مرموز و لحنی شیطانی‌ گفت:
"خب پس گفتی جیمین خیلی سلیقَته و من این وسط دارم حسودی میکنم اما نگفتی به کی؟"

بهش چشم غره رفتم
کمی از جایی که نشسته بودم بلند شدم تا پتو رو از زیرم بکشم بیرون
دراز کشیدم و پتو روی خودم پهن کردم
چشمامو بستم که فکرکنه خوابم میاد و دست از سرم برداره

خیلی ازش دلخور بودم و دلم میخواست یه‌دعوا رو شروع کنم که خودم برنده‌اش باشم اما حوصله نداشتم و مطمئن بودم برنده دعوا با تهیونگ کسی جز خودش نیست
اون خوب میدونه چطور باید برینه به مغز بقیه و من متاسفانه همیشه اونیم که قهوه‌ای میشه

با پایین رفتن تخت متوجه شدم که اومده توی تخت
دستشو روی شونه‌م گذاشت و کمی تکونم داد
"جینی الکی خودتو نزن به خواب. برام گل گرفتی"
درحالی که صداش با خنده مخلوط شده بود ادامه داد:
"ازم لب گرفتی. الآن باید مرحله بعدی رو اجرا کنیم"

هاه!دیگه نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم علاوه براینکه منو نبوسیده بود مسخره‌ هم میکرد
اگر جوابشو نمیدادم هرکار میخواست میکرد و به بازی کردن باهام ادامه میداد

چشمامو باز کردم متوجه شدم دراز نکشیده بود
نشستم روبروش و با تمام جدیتی که میتونستم داشته باشم شروع کردم:
"بهتر بود تمومش میکردی چون من فقط نمیخواستم جلوی اون زن ضایع بشی بدبخت وگرنه فکر کردی صدسال دیگه تورو میبوسیدم؟ اوه بیچاره تهیونگ"

ولی اون خیلی خونسرد بود انگار میدونست داشتم دروغ میگفتم
"باشه حرفت درست ولی اون گل چی؟"
"تو خیلی بچه‌ای من برای هرکس که تو زندگیمه حداقل یه‌بار گل گرفتم باور نمیکنی از جونگ‌کوک بپرس اونوقت خودت متوجه میشی اون گل معنی ' عاشقتم تهیونگ ' رو نمیده"

لبخندی زد و گفت:
"میدونم که هستی جینی حتی اگه اون گل رو برای همه خریده باشی اما دقیقاً با همین معنی برای من خریدی وگرنه چرا باید توی تنهایی به من هدیه‌ش کنی"
"چون نمیدونستم واکنش تو چیه خواستم توی خلوت باشه که جلوی بقیه ضایع نشم"

"مثل وقتی منو بوسیدی؟"
"من تورو نبوسیدم فقط لبمو گذاشتم...
انگشت شَست و اشاره‌شو دو طرف دهنم گذاشت و انگشتاشو بهم نزدیک کرد
با جلو امدن و غنچه شدن لبم تلاشم برای تکمیل حرفم ناموفق بود و فقط اصوات نامفهومی تولید شد
جلو اومد و لبمو تو همون حالت بوسید

چشمام تا مرز جدا شدن از جاشون و به بیرون پرت شدن رفتن
بدنم خشکش زده بود، دلم خیلی خوشحال، غرورم همچنان غران و مغزم آلارم خطرو روشن کرده بود
ولی تهیونگ بازم کارشو تکرار کرد
و برای سومین بار هم تکرارش کرد

the one I have waited forTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang