ℭ𝔥𝔞𝔭𝔱𝔢𝔯1.

956 62 59
                                    

٫ ایستگاه

حالِ روحِ هری خوب نبود. شاید روح سیاه، تاریک و مریض بقیه ی مردم شروع به آزار دادنش کرده بود، شایدم فقط مثل آدما سرماخورده بود؟ سیریوس حرفای قشنگ و انگیزشی ای زد که قرار بود حالشو خوب کنه، اما به سختی توی باتلاق ناامیدی هری رو فرو میبرد، هری نمیدونست چرا نمیتونه در واکنش به انگیزه دادن دور و بریاش مثل آدم عمل کنه. درواقع، زندگی هری، به یه بچه ی بی تجربه شباهت داشت که توی باتلاق وسط یه جنگل آباد شده توسط مردم روستاهای کناری افتاده، و اونا دورش جمع شدن و سعی میکنن راهنماییش کنن که چیکار کنه تا بیرون بیاد، ولی نمیدونن که حرکت دادن اون مثل آب رو آب ریختن برای کم کردن حجم آبه.
اون بچه ی بی تجربه، الان واقعا به کسی نیاز داشت که بدونه چطور باید اونو بیرن بکشه 一 روح هری به لمس و نوازش احتیاج داشت، جسم هری نیاز داشت یه آدم قابل اعتماد بغلش کنه و اجازه بده تا ابد، تا جایی که بخواد گریه کنه، بدون اینکه از نگه داشتنش خسته شه و بین راه تنهاش بزاره. کسی که بهش اعتماد کنه.
هری خیلی گشت، به اطراف نگاه انداخت، به نزدیک ترین و عزیز ترین هاش، اما دید اونا نمی دونن چطوری نجاتش بدن، و درک نکرد که چرا حتی تلاش نمی کنن ؛ مگه هری هربار برای اونا تلاش نکرد؟ چرا با اینکه بودن، اجازه میدادن هری احساس کنه نیستن؟
پاتر قبل از اومدن به خونه ی ویزلی ها، یه هدیه ی اکوری پکوری از دادلی گرفت 一 با اینکه اون قطعا نمی دونست کاری که می کنه هدیه دادنه. دورسلی ها باهم به خرید رفتن و دادلی یه هودی طوسی خرید، اما توی راه کوتاه رسیدن تا لیتل وینکینگ به این نتیجه رسید که مامان! این چه شتیه؟ و بعد پتونیا اونو توی چمدون هری چپوند.
جینی درحال فضولی کردن توی چمدون هری برای جرئت حقیقت، هودی طوسی اورسایزی رو پیدا کرد که بعد از تحمیل کردنش به پسر بیچاره با چشمای قلب شده هروقت که فرصت کرد با کمک دلایل و استدلال‌ های هرماینی مجبورش کرد اونو بپوشه.
حالا، هری، با موهای کوتاه و به هم ریخته ای که باد کرده بود و چتری هایی که از تداخل با مژه هاش راضی نشده بودن و چشم هاشو پوشونده بودن؛ توی ایستگاه کینگزکراس به همراه اکیپ ویزلی ها قدم بر می داشت و صداهایی که هم مدرسه ای هاش بعد از شناختنش از خودشون در می آوردن نادیده می گرفت 一 بیخیال! این ابدا چیزی نبود که اهمیتی واسش داشته باشه!
استایل لباس پوشیدنش طوری شده بود، که فرد و جرج دم گوشش خم بشن و برای شوخی با لحن نگرانی زمزمه کنن: "اوه، هری! الیور و تری دارن بد بد نگاهت می کنن!" و به جینی حق بدن حدود ۲۰ بار دستشو دور شونه ی هری بندازه و اینطوری: "امسال خودم شوهرت میدم داوش." اذیتش کنه یا وقتی رون لب زیرشو می گزه و با لحن خماری میگه: "آه فاکینگ بیبی بوی.." بخندن و وقتی هرماینی متوجه ی خجالت زده شدنش میشه اونو کنار میکشه و خودش جوری بغلش میکنه که رد دستاش روی لباس اورسایزش به تنگ ترین حالت ممکن دربیان، حرص بخورن. هری یادش میومد در خین بیرون اومدن از بارو توی بغل هرماینی از شدت فشار قرمز شده بود و ازش خواست بود محض رضای گودریک ولش کنه و اون سفت تر فشارش داده بود.
هری دستشو روی قلبش گذاشت و چند قدمی که از ویزلی ها عقب افتاده بود پر کرد ؛ درحالی که می شنید قلبش هنوز از شوک تورتر های هرماینی درحال نفس نفس زدنه، با در و پله های زنگ زده ی واگنشون، واگن گریفیندور روبه رو شد.
هی! ما که قرار نیست بریم اون تو.. قراره؟! مغز هری غر غر کرد پاتر! اون تو اون همه ادمه من توان ندارم! بخدا جمع میکنم میرم خونه ی بابام! هری سرشو تکون داد و مغز با ترس جیغ کشید اینقده بدم میاد از این حرکت! داری زلزله ی هشت ریشتری میندازی به جونم، اصلا خبر داری؟
هری دستش رو توی هوا پرواز داد و دست رون رو فشار داد. الان واقعا نیاز داشت تنها باشه. شاید اونقدر خوش شانس میبود که بتونه بخوابه. میخواستن از لندن به نزدیکیای اسکاتلند برن، پس با زمان مشکلی پیدا نمیکرد.

Love Is Gone <3.Drarry ( PersianWhere stories live. Discover now