ℭ𝔥𝔞𝔭𝔱𝔢𝔯12.

190 20 23
                                    

٫ بیرون از سرسرا

کلاس‌ها تعطیل شد، جن‌های خونگی مشغول تمیز کردن سالن شدن و دانش‌آموزا بدون خوردن صبحونه بیرون میومدن؛ هرچند کسی نبود که اعتراضی داشته باشه؛ اتفاقی مثل این و مهم‌تر از اون برگذار نشدن کلاس‌ها قطعا ارزششو داشت.

هری از ذوق جوری بلیزو بغل کرده بود که پسر بیچاره حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره، و هری هنوزم از خوشحالی اشک میریخت.
بلیز با خنده موهای هریو بویید و اون ورتر دراکو داشت به انفجارش نزدیک میشد..
بلیز رو به رون، که داشت با حرص به پنسیِ تو بغل هرماینی نگاه میکرد، گفت: < موهایِ اون واقعا بوی.. > وقتی به طور اتفاقی نگاهش به صورت برافروخته‌ی دراکو خورد، با صدایی که رو به خاموشی میرفت ادامه داد: < عن مگس میده.. > ولی توفیقی نکرد؛ اگه هم کرد، اون سنگین‌تر شدن نفس‌های دراکو بود.
هرماینی با صدایی که علاوه بر عوارض گریه‌اش، توی ردای پنسی خفه میشد، گفت: < ما موفق بودیم! > پنسی با ذوق و بغض گفت: < و اسمیت بخواطر ضربه‌ی سیب‌زمینیا بیهوش شده! >
هری از توی دستای بلیز بیرون اومد و بینیشو بالا کشید: < باید به ریموس و سیریوس بگم.. > رون بلاخره دست هرماینیو کشید و از پنسی جداش کرد و اهمیت نداد که ممکن بود دوتاشون بیوفتن زمین.
پنسی وقتی تعادلشو حفظ کرد، به رون چشم غره رفت ولی در یه ثانیه صورتش کاملا تغییر کرد.
هری با تمرکز به صورت بشاش پنسی که بهش خیره شده بود، نگاه کرد و بعد با ذوق خندید.
بعد از اینکه هرماینی برای رون پشت چشم نازک کرد، نگاهشو به مکالمه‌ی چشمیِ هری و پنسی داد، و بلافاصله بهشون ملحق شد.

دراکو هنوز با حالت سردی، به بلیز نگاه میکرد و اونو بخواطر بوییدن موهای دوست‌پسرش صدها بار توی ذهنش می‌کشت..
اون رایحه فقط به دراکو تعلق داشت!
طبیعتا توی این شرایط برای بلیز، صورتِ متفکر رون از نگاه وحشتناک دراکو جذاب تر بود، پس همونطور که نگاهشو از پسر مو بور میدزدید، از رون پرسید: < چرا اونجوری.. میدونستی داری ذوبشون میکنی؟ >
رون محتاط جواب داد: < این نگاهشونو میشناسم.. یه چیزی تو سرشونه.. >
دقیقا بعد از این، پنسی با افتخار پرسید: < پسرا، نظرتون درباره‌ی یه دورهمی برای جشن گرفتن امروز چیه؟ > دراکو بلاخره نگاهشو از بلیز گرفت و به اونا داد.
هرماینی با لبخند حرف اونو ادامه داد: < امشب، بعد از خاموشی، توی همون جای همیشگی.. باشه؟ >
بلیز شونه‌هاشو بالا انداخت: < دلیلی برای نه گفتن نیست. >
رون سر تکون داد: < و نه شجاعتی برای گفتنش. >

٫ شب - اتاقِ نیازمندی‌ها

پنسی، رویِ کاناپه، کنار هری که زودتر از اونا رسیده بود وا رفت، و رون هم به دنبال اون.
هری بیشتر پشتشو به دسته‌ی کاناپه فشار داد و پاهاشو توی بغلش جمع کرد، تا اجازه بده بلیز هم خودشو کنارشون پرت کنه و با این حال بتونن هنوز دوستانه بشینن.
هری همزمان نبوغ گروهشو وقتی که خسته بودن مورد پرستش قرار میداد:
خب عوضیا..مثلا اینجا اتاق ضروریاته.. مگه این تنها مبل توی جهان هستیه؟ خب یکی از این اتاق لعنتی بخ..

Love Is Gone &lt;3.Drarry ( PersianWhere stories live. Discover now