٫ کلاس گیاهشناسی، همراه با اسلیترین.
امروز، پونزدهمین روز از ۳۱ روز اکتبر بود، که معمولا همهاشون با وجود بیوجودی آمبریج خسته کننده و مسخره شده بودن.
فیلچ، کاملا ابویوس اعلام کرده بود که آمبریج قراره توی نیمهی هر ماه، به کلاسهایی که هری توشون شرکت داره نظارت کنه تا مطمئن باشه اون و گروهِ لعنتی و دردسرساز و به دردنخور و احمقانهاش، خطری برای هاگوارتز ایجاد نخواهند کرد!- تو خودت خطری عفریته..!
پنسی با بیاعصابی دستهی بیلچه رو به میز کوبید و باعث شد اسپراوت از اون طرف گلخونه فریاد بزنه: < اونجا همه چیز خوبه؟ >
هرماینی با بیحوصلگی متقابلا فریاد زد: < اینجا عالیه، پروفسور! >
دراکو بعد از این که شلغمهای جادویی رو کاملا از اونایی که فاسد شده بودن و توی خودشون پیچ میزدن، جدا کرد، دستکششو دراورد و پیشونیشو از عرقهای نامرئیای که فکر میکرد وجود داشته باشن پاک کرد.- ببینید، ما امسال زنده وارد هاگوارتز شدیم، ولی من به تک تکتون اطمینان میدم آخر سال جسدمونو بیرون میدن. پدرم حتما اینو میشنوه..
هری دست از کار کشید و با کلافگی هیسهیس کرد: < امیدوارم که نمیشنوه! >
بلیز و رون تنها کسایی بودن که هنوز دهناشونو بسته بودن. البته از قرمز بودن صورت بلیز نشون میداد کافیه دکمشو بزنی تا منفجر شه.- هوی! داری چه زهری میخوری، میدنایت؟ گند زدی توش.. بده من..
- محض رضای خدا، تای! خب گند بزنم، که چی؟ همین الانشم اسنیپ و آمبریج امتیازای گروهامونو زیرصفر بردن..
- خب به درک گور سیاه ریدل! اونو بده به من!پنسی با ترحم به بلیز نگاه کرد و گلدونِ پخش و پلا شدشو به زیردستش سر داد.
رون زیرلب گفت: < باید با شورا حرف بزنیم. >**
اوه.. رون الان گفت شورا؟!
خب پس، باید توضیح بدم.
شورای مبارزه با وزغمرغادرک و شرکا، یا همون ارتش دامبلدور، فقط جهت دراوردن حرص آمبریج، متشکل از:
چو چانگ، نمایندهی ریونکلاو، ارنی مکمیلان، نمایندهی هافلپاف، جینی ویزلی، نمایندهی گریفیندور، جیکوب نوارو، نمایندهی اسلیترین و مارائودرز.
از نظر جِی، چو بدترین انتخاب بود و درمقابل جینی فکر میکرد که توی فکر اون دختر سال بالایی، به دنبال مرگ سدریک، انتقام تنها چیزیه که میگذره.
هرماینی و هری، فقط پیش خودشون این نظرو داشتن که ممکن بود لونا نمایندهی بهتری برای ریونکلاو باشه، ولی بروزش ندادن؛ چون میدونستن دلیلش چیه که بلیز، پنسی، رون، دراکو و جینی لونا رو رد کردن: لونا بیشتر وقتشو توی ذهن خودش میگذروند و گاهی به بیرون سر میزد که فقط ببینه دنیا چطوری میگذره، مثل ماگلهایی که کمتر اخبار جامعه رو دنبال میکنن.. اون ممکن بود بعضی اوقات ایدههای فوقالعادهای داشته باشه، ولی مارائودرز به کسی نیاز داشتن که فعال باشه و بتونه خوب با بقیه ارتباط بگیره. به هرحال چو هم برای شیطنت از بقیهی گروهش ایده میگرفت؛ لااقل امیدوار بودن که اینطوری باشه.
اونا، بعد از چند بار تلاش و بحثهای خطرناکی بینشون اتفاق افتاد، به طور رسمی اونهارو توی دفترچه ثبت کرده بودن.
همونطوری که مارائودرز قبلی اینکارو کرده بودن.
YOU ARE READING
Love Is Gone <3.Drarry ( Persian
Fanfiction" فقط اون کلمات نیستن که میتونن بهم آسیب بزنن. گاهی آسیب هایی که سکوتت، اون نگاه پر از نفرتت، نفرتی که هرگز نفهمیدم از کجا اومد، و حتی بوسههایی که با هر کسی غیر از من تجربه میکنی، دراکو.. جبران ناپذیر تره. " this book is being edited. Plz, wait to...