ℭ𝔥𝔞𝔭𝔱𝔢𝔯7.

297 27 23
                                    

٫ کلاسِ دفاع

درست وقتی هری سرجاش نشست، آمبریج وارد شد. با یه لبخندِ مسخره، چشمِ مسخره‌اشو بین دانش‌آموزا چرخوند، و وقتی به هری رسید، اخمِ کوچیکِ مسخره‌ای، بین ابروهای مسخره ترش، به لبخند مسخره‌ترترش اضافه شد. از نظر هری، تک به تک سلول‌های این زن مسخره بود.
دلورس با لحنی که سعی می‌کرد دخترونه به نظر برسه پرسید: < آقای پاتر، چه دلیلی برای غیبت پریروزتون دارید؟ >
هری، درحالی که سعی میکرد جلویِ لرزش ( از تنفر ) صداشو بگیره، جواب داد: < حالم خوب نبود، پروفسور. >
اخم مسخره‌ی امبریج محو شد و شاید توی لبخندش ریخت، چون چیزی که همه میدیدن یه لبخندِ مسخره‌یِ بزرگتر بود: < درسته. درک میکنم. کتاب‌هاتونو در بیارید، >
هری به سمت کتاباش رفت، و با دیدن قطرشون، خشک شد. اصلا به صفحاتشون دقت نکرده بود، و اصلا هم فکر نمیکرد همچین زنی بتونه این کتاب‌هارو، حتی اگه پنج سال بهش وقت بدن، تموم کنه؛ یه سال از شوخیم کمتر بود.
وقتی دست بالا رفته‌ی هرماینیو دید، متوجه شد تنها کسی نیست که به همچین چیزی معتقده.

-ببخشید، پروفسور؟

و وقتی آمبریج توجهی نکرد، به ته مایه‌ای از عصبانت پرسید: < ولی مگه قرار نیست کلاس عملی داشته باشیم؟ > لبخند آمبریج کاهش پیدا کرد و فقط لب‌هاشو به‌هم فشار داد.

- نظر‌ وزارتخونه اینه که همین برای شما کفایت می‌کنه.

هری حواسش نبود اجازه بگیره. کی میدونه؟ شایدم بود و اهمیت نمیداد.

-پس چطوری باید از خودمون محافظت کنیم، پروفسور؟

لحن مسخره‌ی آمبریج، کمی بالاتر از حد معمول بود. البته فقط کمی، چون نمیخواست اجازه بده معصومیت رقت‌انگیزش از بین بره. : < چه خطری؟ هیچ خطری اون بیرون وجود نداره! مگه اینکه شما استثنایی توی ذهنتون داشته باشین؟ >

- نمی‌دونم.. مثلا.. ولدمورت؟

وقتی پچ‌پچ‌ها خوابید، هری تازه فهمید وجود داشتن.

- اسمشونبر برنگشته، آقای پاتر

داغ کردن هری کاملا واضح و خطرناک بود، اون توی این شرایط نمی‌فهمید چیکار داره میکنه:< چ..؟ یعنی چی؟ میخواین بگین سدریک پنیک کرد و مرد؟ یا اون یه ساعتی که بعد از اعلام گرفته شدن جامو تموم شدن مسابقه، بین اومدنمون فاصله انداخت، رفته بودیم کلاب؟ آره؟ >
- مرگ سدریک دیگوری یه حادثه‌ی ناگوار بود..
- البته که ناگوار بود ولی..
- کافیه!

زن بعد از نفس‌نفس زدن های الکی و کاملا واضح، برای جلب توجه، گفت: شما بمونین آقای پاتر، بقیه میتونن برن، کلاس تمومه.

زن شقیقه‌هاشو فشار داد و چشماشو بست. وقتی همه با سردرگمی کلاس‌رو ترک کردن و حتی هرماینی، با یه نگاه تسلی بخش کلاسو ترک کرد، هری طبق عادتش، سرشو به طرف آمبریج کج کرد. بلیز دیروز بهش میگفت که خیلی بچگونه‌است، و هرماینی هم سر اینکه عادتِ کیوتیه باهاش بحث کرده بود.
در هر صورت، هری نمیتونست اینکارو نکنه، گاهی این حرکت برگ برندش بود.
پسر منتظر هرچیزی بود، پاک کردن در و دیوار دفترش، بدون جادو، یا حتی نوشتن یه کتاب کامل به اسم اسمشونبر برنگشته .

Love Is Gone &lt;3.Drarry ( PersianWhere stories live. Discover now