𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓

295 72 27
                                    

جان از دیشب با حرفای ییبو حالش خوب نبود و تحقیر های ییبو هم حالشو بدتر میکرد اما چیزی نگفت غذاشو خورد و بعد از تشکر از پشت میز بلند شد تا به اتاقش بره

ییبو : ساعت 12 شب میبینمت برده کوچولو

جان یاد حرفای دیشب ییبو افتاد که گفته بود هر شب باید به اون اتاق قرمز بره.اون هنوز درد داشت ولی ییبو بهش ثابت کرده بود که این ذره ای براش مهم نیست پس فقط سرشو تکون داد و به گفتن باشه ی کوتاهی بسنده کرد
ییبو اما انگار دست بردار نبود
ی ادم چقدر میتونه از اذیت کردن بقیه لذت ببره مگه؟

ییبو : کاری نکن مجبور شم جکسون رو بفرستم دنبالت. ارباب رو عصبی نکن و برده ی خوبی باش

چیزی نگفت و به سمت پله ها میرفت که با صدای ییبو دوباره ایستاد

ییبو : همینقدر ادب نداری و نمیدونی که اول من باید اجازه بدم تا بری؟ نمیبینی دارم حرف میزنم؟ باید حتما تنبیه بشی تا یاد بگیری؟ پدر مادرت این چیزا رو بهت یاد ندادن؟؟

اشک توی چشم های جان جمع شد اون زیاد این جمله رو شنیده بود ولی این باعث نمیشد که بهش عادت کنه. مثل ضربه های شلاق نبود که بدنش بعد از چند ضربه سر بشه و دیگه چیزی حس نکنه اونقدرا. این جمله هر بار و هر بار قلب پسر رو داغون میکرد و زخمشو تازه میکرد . جان دیگه نتونست سکوت کنه، به سمت ییبو نگشت تا ضعفش دیده بشه اما با صدایی که سعی میکردم نلرزه لب زد.

جان : شاید چون پدر و مادری نداشتم و کسی رو نداشتم که بخوادم تا بهم یاد بده

ییبو با یاداوری اینکه جان یتیم عه اول پشیمون شد از حرفی که زده بهرحال دیلان برادر خودش هم یکی مثل جان بود و خوب میدونست چقدر این جمله براشون ازار دهنده است اما اون حق دلسوزی برای کسی رو نداشت پس از پشت میز بلند شد و به سمت جان قدم برداشت. وقتی بهش رسید دستشو زیر چونه ی جان گذاشت ، سر پسرک رو بالا اورد و با بی احساسی تمام به چشم های پر شده اش نگاه کرد .

ییبو : پس من بهت یاد میدم چجوری رفتار کنی!

گفت و بدون حرفی به سمت اتاق راه افتاد

تموم مدت توی اتاقش بود که با صدای تقه ی در اجاره ی وجود به شخص پشت در رو صادر کرد
در باز شد و ییشینگ و پشتش چند خدمه که پاکت هایی دستشون بود وارد اتاق شدن. خدمه بعد از گذاشتن پاکت های توی دستشون بیرون رفتن و ییشینگ هم روی تخت نشست.

ییشینگ : ییبو گفته بود برات لباس بخرم

جان سری تکون داد و به سمت منظره ی بیرون پنجره خیره شد.

جان : ممنون ازتون

ییشینگ : دیلانو دوس داری؟

جان متعجب به سمت ییشینگ برگشت.

جان : من امروز روز سومیه که اینجام و به نظرت کدوم ادمی توی سه روز عاشق میشه؟

ییشینگ : صبح بغلت کرده بود و بخاطرت کل عمارتو رو سرش گذاشته بود و شنیدم بازم بخاطر تو ممنوعیت ها و حرف های ییبو رو گوش بده و تو روش وایسته.

𝑮𝒆𝒏𝒋𝒊 (𝑩𝑱𝒀𝑿) Where stories live. Discover now