دکتر سرمی رو به دست جان وصل کرد و چند تا امپول رو توی سرم خالی کرد که حالا سرم بی رنگ رو رنگی کرده بود. قرص هایی رو به جان داد و گفت که باید مرتب بخورتشون و...
دکتر : یکی رو هم نیاز داری تا ازت مراقبت کنه حالت اصلا خوب نیست و ممکنه بدتر بشی خودم میتونم مراقبت کنم ازت
ییبو : نیازی نیست
ووسوک و جان به ییبو که سرش توی پوشه ی جلوش بود نگاهی انداختن و منتظر ادامه ی حرف ییبو شدن.
ییبو : میتونی بری بیرون
ووسوک : اما جان ضعیفه نیاز داره یکی کنارش باشه
ییبو : دکتر مثل اینکه باید عوضت کنم. بیناییت مشکل پیدا کرده گویا...
سرشو بلند کرد و به ووسوک نگاه کرد
ییبو : نمیبینی اینجام؟
دکتر خواست چیزی بگه اما سکوت کرد و بعد از چک کردن سرم و باقی موارد بیرون از اتاق بیرون رفت.
جان ساکت بود و ییبو هم مشغول کارش بود. اتاق توی سکوت فرو رفته بود که صدای تقه ی در بلند شد. با اجازه ی ییبو ییشینگ وارد اتاق شد . با دیدن جان تعجب کرد اما چیزی نگفت و سمت ییبو رفت.
ییشینگ : الاناس که بهوش بیاد و دیوونه شه. اخرین بار سر...
ییبو نگاه تیزی به ییشینگ انداخت که باعث سکوتش شد
ییبو : اوردن اسم اون عوضی توی این عمارت ممنوعه ییشینگ درسته؟
ییشینگ : درسته حواسم نبود ببخشید
ییبو : نگران اونش نباش خودم میدونم چیکار کنم
ییشینگ سری تکون داد و نفس راحتی کشید. این دو تا برادر یکی از یکی دیوونه تر بودن و ییشینگ دیوونگیه جفتشون رو دیده بود .
ییبو : کار های چند روز آینده رو انجام دادم
پوشه ای رو سمت ییشینگ گرفت و ادامه داد
ییبو : باقیش با تو. جکسون بهم گفت مجبوره بخاطر چک کردن
نگاهی به نگاه جان که روشون بود انداخت که موجب پایین افتادن سر جان شد. نیشخندی رضایت بخشی گوشه ی لبش جا خوش کرد اما طولی نپایید که با صدای دادی که از بیرون میومد خشک شد. بدون توجه به سر و صداهایی که به طور واضح شنیده میشدن به ادامه ی بحثش پرداخت .
ییبو : مونده همونجایی که رفته بودیم . تو این مدت کاراش میفته گردن تو و سرت از قبل شلوغ تر میشه
با دیدن اینکه ییشینگ حواسش بیشتر به سر و صداهای بیرونه تا حرفاش عصبی دستشو روی میز کوبید که ییشینگ و جان توی جاشون پریدن و بهش خیره شدن
ییشینگ : ببخشید میشنوم
ییبو : بدم میاد وقتی دارم حرف میزنم حواست بهم نباشه ییشینگ امروز اصلا حواست جمع نیست به خودت بیا و برو به کارایی که گفتم برس!
![](https://img.wattpad.com/cover/343003526-288-k86890.jpg)
VOUS LISEZ
𝑮𝒆𝒏𝒋𝒊 (𝑩𝑱𝒀𝑿)
Fanfictionشیائوجان نخبه ای که بخاطر بازیگوشیش برده ی رئیس مافیای اسلحه میشه... شیائوجان : رئیس برده به این سکسی ای جذاب تر نیست که خودت لباسامو تو تنم پاره کنی؟ نمیخواست دست هاش که حالا لرز خفیفی از ترس گرفته بودن رو ییبو ببینه ییبو : اونقدراهم تحفه ی گران...