بعد از تقی که به اتاق زد و اجازه ی ورود جان وارد اتاق شد.
ووسوک با دیدن جان که خودشو زیر پتو مخفی کرده بود تموم عصبانیت و حرصشو یادش رفت.
چقدر دلش برای پسر روبه روش میسوخت. اون پسر پاک تر و معصوم تر از اونی بود که توی این دنیای کثیف و الوده ی مافیا باشه
این دنیا بهش درد میداد و اسیب میزدووسوک ذره ذره اب شدن و اسیب های جسمی و روحی ای که پسر جلوش متحمل میشد رو میدید اما قدرتی و توانی برای نجاتش نداشت و این درد قلبش رو بیشتر میکرد .
ووسوک هم جزوی از این دنیا بود و خوب میدونست اولین شرط بودن توی این دنیا خاموش کردن احساسات عه و ووسوک توش عالی شده بود اما انگار با اومدن این پسر همچی عوض شده بود
عمارت یخی وانگ حالا رنگ بی احساسی نداشت و به رنگ غم انگیز درد کشیدن پسرکی تبدیل شده بود که روز اول شاد و خندان و فکر میکرد چون بیرون از این عمارت نخبه اس اینجا هم بهش احترام میذارن ولی همون پسر الان از درد و پوچی و غم این عمارت به زیر پتو پناه برده..
اون پسر با اومدنش کاری کرد که دیلانی که اروم و مطیع بود بخاطر ی برده جلوی بی عدالتی و خشنی برادرش به حرف بیاد
انگار اون پسر با اومدنش انسانیت درون دیلان و حالا هم خود ووسوک رو بیدار کرده بود
چرا باید این پسر پاش به اینجا باز میشد؟
خوب یادشه که خودش چجور مجبور شد به این دنیای کثیف باز شد و چقدر درد کشید ولی حداقل اون مثل جان انقدر پاک و معصوم نبود... اون کار های خلاف دیگه ای رو انجام داده بود تا بتونه زنده بمونه و پزشک بشه و پولداردرسته وارد این دنیای کثیف شده بود اما هیچوقت ازش پشیمون نشده بود و هنوزم اگه به اون زمان بر میگشت همین کارو انجام میداد
ولی جان گناهش چی بود که حالا اینجوری باید عذا بکشه؟
جان : ووسوک؟
با شنیدن صدای اروم جان از فکر در اومد و به سمت تخت رفت و زانو زد و به جان که فقط چشم هاش از پتو بیرون زده بود و نگاهش میکرد نگاه کرد.
ووسوک : چیشده؟ خوبی؟ چیزی نیاز داری؟
جان : درد دارم...
ووسوک : کجات درد میکنه؟
جان : معده و پایین تنه ام درد میکنه...
جان با بغض لب زد و پتو رو بالا کشید تا ووسوک اشک هاشو نبینه. حتی از گفتن حرفش هم خجالت میکشید اما اونقدر درد داشت که دیگه نمیتونست تحملش کنه.
ووسوک : جان.. بزار معاینه ات کنم... باشه؟
با نشنیدن صدایی از جان دوباره با لحن اروم تری لب زد.
ووسوک : جان من قبلا هم معاینه ات کردم. این شغل منه و من قرار نیست بهت اسیبی بزنم بهت قول میدم. میذاری معاینه ات کنم ؟
CZYTASZ
𝑮𝒆𝒏𝒋𝒊 (𝑩𝑱𝒀𝑿)
Fanfictionشیائوجان نخبه ای که بخاطر بازیگوشیش برده ی رئیس مافیای اسلحه میشه... شیائوجان : رئیس برده به این سکسی ای جذاب تر نیست که خودت لباسامو تو تنم پاره کنی؟ نمیخواست دست هاش که حالا لرز خفیفی از ترس گرفته بودن رو ییبو ببینه ییبو : اونقدراهم تحفه ی گران...