Episode 6

182 24 76
                                    

-Beomgyu 11:23 AM-

نگاهی به سبد رخت چرک ها میندازم که درحال منفجر شدن بود و داشت بهم التماس می کرد.

لباس هایی که پریشب برای خواب به تهیون داده بودم هم توی سبد می چپونم و جلوی ماشین لباسـشویی زانو میزنم.
سبد رخت چرک ها رو نزدیک خودم می کشم و در ماشین لباسـشویی رو باز می کنم.

دست توی سبد میبرم و اولین لباسی که زیر دستم میاد رو بیرون میارم و بعد از چک کردن جیب ها، توی ماشین میندازم.

از این بابت که تهیون هم وانمود می کنه دیشب اتفاقی نیفتاده، خوشحالم.
برام مهم نیست چی فکر می کنه و تا زمانی که درباره ـش حرف نزنه، مشکلی نیست.

لباس بعدی رو از توی رخت چرک ها برمی دارم؛ دست توی جیب پیرهن میبرم و دو تا اسکناس تا خورده و چروک پیدا می کنم.

اسکناس ها رو روی ماشین لباسـشویی، کنار دستمال کاغذی های مچاله شده ای که از توی جیب ها درآورده بودم میزارم.

هودی ای که بهش داده بودم رو برمی دارم و جیب هاشو چک می کنم و توی ماشین جا میدم.
شلوار رو بیرون میارم و دست توی جیب هاش می برم.

توقع داشتم اینم خالی باشه اما یه چیزی زیر دستم اومد. اون جسم کوچیک رو بیرون آوردم و وقتی مشتم رو باز کردم، با دیدن دستبند قرمز رنگی که از توی جیب درآورده بودم، شوکه شدم.

دو سه باری پلک میزنم تا به چیزی که دارم می بینم مطمئن بشم؛ این.. همون دستبندی بود که با زنجیر گردنبندم براش درست کرده بودم.

همون دستبندی که توی روز جدایی ـمون بهش هدیه دادم...
چرا.. باید نگهش داره..؟

صدای زنگ در بلند شد و من رو به خودم آورد.
سرمو سمت در حمام می چرخونم و زنگ دوم هم به صدا در میاد.

فوری از جا بلند میشم و ماشین لباسـشویی رو توی همون حال رها می کنم.

درحالی که دستبند رو توی جیب هودیم میبرم، به سمت خروجی میرم.
در سرویس بهداشتی رو پشت سرم می بندم و قبل از این که شخص پشتِ در، در رو از جا بِکَنه، خودم رو به خروجی می رسونم.

از چشمی پشت در رو چک کردم و با دیدن پارک چانگ سو گره ای بین ابروهام افتاد.

در رو که باز می کنم، چهره هامون در مقابل هم قرار می گیره و نفرتِ نگاهش چشمام رو می شکافه.

با نگاهم سر تا پاش رو آنالیز می کنم و می پرسم: واسه چی اومدی اینجا؟

در جواب سوالم، ابرو بالا انداخت و پرسید: کانگ تهیون اینجاست، درسته؟!

و به سمت در قدم برداشت و منم خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم بیاد داخل.

بدون گرفتن نگاهم ازش که از جلوم رد می شد، پرسیدم: برا چی؟

CollapseWhere stories live. Discover now