Episode 12

168 23 93
                                    

-Beomgyu 12:10 PM-
+اسکیزوفرنی.

چیزی روی قفسه سینه ام سنگینی می کرد و فشاری که تک تک عصب هام به مغزم می فرستادن، خشم و غضب رو از طریق نگاه و لحنم بروز می داد.

بدون گرفتن نگاهم از لی جی آ، بلافاصله گفتم: کانگ تهیون، برو بیرون.

چند لحظه ای طول کشید و برخلاف میلـش، دستور من رو به اجرا درآورد. رد نگاه لی جی آ، تهیون رو از پشت سرم تا در خروجی دنبال کرد.

به محض این که صدای بسته شدن در دفتر به گوشم رسید، دندون قروچه ای کشیدم و پرسیدم: چرا بحث ـشو پیش کشیدی؟

دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و ابرو بالا انداخت: انتظار داری نگرانت نباشم؟ نمی تونم در برابر چنین موضوعی بی تفاوت باشم.

این حالت تصنعی و حرف های مزخرفی که تحویلم می داد، من رو به خنده مینداخت.
نمی دونم در ازای چه منفعتی داشت تظاهر به نگرانی می کرد.

نیشخند صداداری که روی لبم نشست، با اشک هایی که از سر عصبانیت توی چشمام حلقه زده بودن، همخوانی داشت.

تکیه ام رو به پشتی صندلی میزنم و خیره بهش، دیوانه وار خنده ای سر میدم.
اثرات لبخندی که از حرص روی لبم نقش بسته بود، محو شد: لطفا! تو حتی اسم لعنتی ـشو فراموش کرده بودی!

با همون لحن ساختگی گفت: علارغم گذشته ای که داشتیم، من مادرتم و تو هم پسرمی. نمی خوام آسیب ببینی یا مریض باشی.

درد این که می دونم واسش اهمیتی ندارم، ضربه بدی بهم وارد می کرد.

-شاید هیچ وقت این مد نظرت نیاد، اما من توی این مدت پیگیر وضعیت زندگیت بودم و الانم بخاطر این قضیه نگرانم.

من همیشه خودم رو لایق دریافت عشق از کسی می دونستم که من رو به دنیا آورده...
اما حالا، نسبت به زنی که مقابلم نشسته بیشترین نفرت رو حس می کنم.

در حین گوش دادن به حرفاش، چشمامو توی حدقه می چرخونم و با کلافگی بالای ابرومو می خارونم: همونطور که از اول بدون تو زندگی کردم، الانم به نگرانیت نیازی ندارم.

بعد از لحظه ای مکث، در ادامه با ترحم گفت: نظرت درباره این که دوباره جلسه های روان درمانی رو شروع کنی چیه؟

چیزی تا انفجار حسی که درونم شعله می کشید نمونده بود. انفجاری به بزرگی همون جرقه ای که کره زمین رو به وجود آورده بود.

خیره به اون چشم های دروغگو، با لحن کوبنده ای گفتم: بزرگ ترین لطفی که میتونی در حقم بکنی اینه که مثل تمام این مدت، طوری رفتار کنی انگار توی زندگیم وجود نداری.

بلافاصله اون ترحم از توی صورتش محو شد و انگار به سختی خودش رو کنترل کرد تا چیزی نگه.

درحالی که ساعت رو از روی گوشیم چک می کنم، با لحن سردی میگم: چیزی تا شروع جلسه نمونده.

CollapseWhere stories live. Discover now