Episode 7

187 30 92
                                    

-Beomgyu 06:00 PM-

محافظ صفحه قفل رو بالا می کشم و رمز رو وارد می کنم.

درحالی که آل استار هامـو درمیارم نگاهی به انتهای راهرو میندازم؛ خونه توی خاموشی فرو رفته بود و سکوت، تاریکی رو همراهی می کرد. با این وجود حدس میزنم تهیون خونه نباشه.

کفشامو یه گوشه هل میدم تا سر راه نباشن و بدن خسته ام رو وادار به حرکت می کنم.

کلید برق آشپزخونه رو زدم تا بتونم جلوم رو ببینم.

به محض روشن شدن فضا، نگاهم به ظرفشویی افتاد که تر و تمیز و خالی بود. جعبه لباسا رو هم روی میز ندیدم و پس حتما جعبه ها رو توی اتاقش برده.

درحالی که سمت کاناپه میرم، دستی بین موهام می کشم. خودمو روی کاناپه میندازم و چشمامو می بندم. افکار مزاحم بی وقفه توی سرم پرسه میزنن و به فرداشب فکر می کنم.

چند ثانیه ای بیشتر نگذشته بود که صدایی غیر از افکار خودم شنیدم.

تو نمی تونی از پسش بربیای... به نگاه هایی که بعد از اعلام معاونت روی تو متمرکز میشه فکر کن.

تو عرضه جانشینی چویی موجین رو نداری!

پلکامو محکم فشار میدم و تکیه پس سرمو به کاناپه میزنم.

+دست از سرم بردار!

یه نگاه به خودت بنداز. تو حتی نمی تونی احساساتت رو کنترل کنی... تو توی گذشته گیر کردی.

کاری که دیشب انجام دادی یادت رفته؟ واقعا که خجالت آوره!

سرمو سمت صدای می چرخونم و به توهم مغزم خیره میشم. به شخصی که ساخته ذهنم بود و کنارم ایستاده بود. حتی نمی تونم جزئیات صورتش رو واضح ببینم.

+تمومش کن! قضیه دیشب تقصیر من نبود..

اون ولت کرد. اینو فراموش نکن. بهتره بخاطر اون دستبند فکر نکنی هنوز دوسِت داره!

با صدای آزاردهنده ای خندید. اون. اون شخصی که وجود نداشت. پس من دارم با کی حرف میزنم؟

کف هردو تا دستم رو به شقیقه هام میزنم و محکم فشار میدم.
نگاهمو ازش می گیرم و بلند میگم: گورتو گم کن. تنهام بذار لنتی...

هیچ راه فراری وجود نداشت. اون هنوزم می خندید. صدای خنده اش گوشام رو پر کرده بود و اجازه نمی داد به چیزی غیر از اون فکر کنم.

به طور واضحی حضورش رو حس می کنم اما می دونم که اون اینجا نبود. اون توی مغزم بود.

خدای من.. ! دیشب مثل یه احمق بودی. چطور می تونی بازم توی چشماش نگاه کنی؟ شرم آوره.

دیشب و کاری که کردم برام یادآوری شد. این که زدم زیر گریه و خودمو انداختم توی بغلش و همونجا خوابیدم...

CollapseWhere stories live. Discover now