5

9.3K 1.1K 64
                                    

با نزدیک شدن اون ۴ تا بتا بهش توی خودش جمع شد و دستاش رو به عنوان تسلیم برای‌ کار نکرده بالا آورد ... محض رضای خدا ! هیکل هر کدوم از اونا ۲ ۳ برابر خودش بود !
با شنیدن صدای یکیشون به سمتش برگشت
* هی خوشگله ، هر چی‌ داری رد کن بیاد !
_ م .... من چیزی ندارم ... لط ... لطفا کاری باهام ندا ... نداشته باشین
اونا همچنان داشتن بهش نزدیک میشدن و خب جونگکوک واقعا ترسیده بود ...

* مطمئنی ؟
سرش رو در جواب ، به نشانه تایید بالا و پایین کرد
* ولی من تا خودم نگردمت مطمئن نمیشم !
بتا سری برای اون سه نفر دیگه تکون ‌داد و هر ۴ تاشون سمتش هجوم آوردن ... حس دستاشون که روی بدنش میچرخیدن واسش عذاب بود
_ بس ک ... کنین .... توروخدا بس ک .. کنین
بدون اختیار اشکاش روی گونه هاش جاری شدن ... با شنیدن صدای یکیشون که پاکت حقوق اش رو پیدا کرده بود با شک بهش خیره شد ... نه نه نه لطفا نه !!!!

* ببین چی پیدا کردممم ....
پاکت رو باز کرد و با دیدن پولای توش سوتی زد
* که میگفتی چیزی نداری آره؟
همزمان با جمله ای که گفت لگدی به کوک زد و باعث شد روی زمین بی افته و از درد ناله کنه
* مامان و بابات بهت یاد ندادن دروغ گفتن ... کار بدیه ؟
و دوباره لگدی بود که به امگای مظلوم‌ زده شد
_ خو ... خواهش می ... میکنم ... اونو ... اونو پسش بد... بدید

با لگد دیگه ای که ایندفعه روی سینش کوبیده شد فریاد خفه ای کشید
* با اینکه همچین مالیم نیست ولی از هیچی بهتره ...
نگاهی به امگای روی زمین که به خودش می‌پیچید انداخت
* پسره احمق
لگد آخر رو زد و جمع شدن که برن سمت سوژه بعدی که دستش کشیده شد ... با تعجب به پسر امگا که در تلاش بود پاکت رو از دستش در بیاره نگاه کرد
_ پولمو ... پ ... پس بده !

* پسره احمق ! قبر خودتو کندی !
چاقوی جیبیش رو به سرعت بیرون کشید و روی شکم پسر تهدید وار قرار داد
* گم میشی یا نه ؟
کوک به معنای واقعیه کلمه ترسیده بود ... حسش رو با هیچ کلمه ای نمیشد توصیف کرد ... اونا .... اونا چاقو داشتن ...! خدای من !!! واقعا نمی‌دونست که باید چیکار کنه ... تنها چیزی که واضح بود این بود که نباید میذاشت پولاش رو ببرن ... پس به همین دلیل بدون توجه به چاقوی روی شکمش به سمت پاکت توی دست مرد خیز‌ برداشت ...

چند ثانیه طول کشید تا درد و سوزش رو متوجه بشه ... اون بتا ها از این فرصت استفاده کردن و در رفتن ...
دستش رو با ناباوری به لباسش کشید و با حس خیسیش پلکی زد ...
_ نه ... نه .... نه نه نه نه
اشکهایی که متوقف شده بودن حالا با شدت بیشتری شروع به باریدن کردن ...
هر چقدرکه بیشتر میگذشت ، بیشتر دردو احساس میکرد ...

به هر طریقی که بود خودش رو کشون کشون تا خونه برد ... هنوز چند قدم بیشتر از در بسته دور نشده بود ولی ضعف ، فشار و دردی که میکشید رو دیگه نمیتونست تحمل کنه ...
و این دلیلی برای تار و در نهایت سیاه شدن چشماش شد ...
آخرین چیزی که حس کرد برخورد دردناک سرش با زمین بود ...

Hand job | VkookWhere stories live. Discover now