15

8.5K 925 502
                                    

از ذوق دیدن پسرش خودش رو توی سریع ترین زمانی که می تونست به خونه رسوند ... بعد از دادان سوئیچ ماشین برای پارک کردن ، به گارد مقابلش ، با قدم های بلند خودش رو به در اصلی رسوند و وارد شد ...
البته به ثانیه نکشید که با استشمام رایحه غمگین پسرش خوشحالی و ذوقش از بین بره .....
با نگرانی که داشت ذره اره بهش تزریق میشد ، کفشاش رو به سرعت با رو فرشی های مقابلش عوض کرد و بدون توجه به خدمه ای که تا کمر خم شده بود و منتظر گرفتن کتش بود ، به سمت جایی که پسرش بود رفت ...

چرا خرگوشش ناراحته ؟ نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه ؟
لعنت بهش فقط یه چند ساعت نبود ...!
فقط اگه اتفاقی واسش افتاده باشه ....
خب بیاین امیدوار باشیم اتفاقی برای پسر کوچولوی تهیونگ نیافتاده باشه ! وگرنه معلوم نیست چه حرکتایی از این آلفای سلطنتی نگران و یه ذره عصبی سر بزنه ....
در اتاقشون که رایحه پسر از اونجا سرچشمه می‌گرفت رو به سرعت باز کرد و با مردمک های لرزونش دنبال امگاش گشت ..‌.
با دیدنش که چجوری روی تخت نشسته و پتو رو دور خودش کشیده بود ، جوری که فقط صورتش مشخص بود آهی کشید ...

نمی‌دونست به بامزگی پسرش بخنده یا به خاطر بینی و چشمای سرخش آدم بکشه ...!
به سرعت خودش رو به اون جسم کوچیک رسوند و بازوهاش رو دورش حلقه ‌کرد
+ عزیزم چی شده ؟ چرا رایحه ات اینقدر غمگینه ؟ حالت خوبه ؟
با چرخیدن سر جونگکوک به سمتش و دیدن حالت عجیب چشماش اخمی کرد
+ جونگکوک عزیزم حالت خوبه ؟
چند ثانیه بیشتر زمان نبرد تا الفای سلطنتی متوجه موضوع بشه
_ ت ... (سکسکه) تهیونگی ...

اخمی از بوی الکلی که پخش شد کرد و آهی کشید ... موهای روی پیشونی پسر رو به آرومی کنار زد و خیره به چشمای خمار و مشکیش لب زد
+ بیبی الکل خوردی ؟
ولی انگار جونگکوک تو یه دنیای دیگه بود ... بدون توجه به سوال تهیونگ دوباره با مکث لب زد
_ ت ... تهیونگی (سکسکه) ؟
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و بعد از چند ثانیه ، اون خرگوش مست رو به طور کامل توی بغلش گرفت
+ جانم عزیزم ؟

دستش رو نوازش وار روی بدن پوشیده شده با پتوی پسرش می کشید و منتظر جواب بود ...
+ بیبی ؟ خوبی ؟
_ تهیونگی ....
بوسه ای از روی پتو ، به سر امگاش زد و همونجا لب زد
+ جانم عزیزم ، چی شده ؟
_ تهیونگی تو منو دوست نداری ... مگه نه ؟
خب تهیونگ انتظار شنیدن هر چیزی رو داشت غیر از جمله ای که شنید ... قیافه شکه شده اش هم نشون دهنده همین بود ... با ناباوری لب زد

+ جونگکوک داری با من شوخی میکنی؟
ولی اون امگای مست انگار ذهنش یه جای دیگه بود ... بین یه سری خاطره در حال پرسه زدن بود
_ من میدونم که توعم دوستم نداری تهیونگی ... آخه کی از من خوشش میاد ؟ من هیچی ندا ...
+ ساکت شو ..!
تهیونگ به آرومی زمزمه کرد ... نمی‌خواست این مزخرفات رو بشنوه ...

_ آره دیگه ... وگرنه اگه من خوب بودم چرا هیچکی دوستم نداشت ؟ چرا اونا اذیتم میکردن ؟
+ جونگکوک !
با جمع شدن بدن امگاش عملا غرید
_ چرا بهم میگفتن اضافی ؟ من که همه کاری میکردم واسشون ... پولامو هر ماه بهشون میدادم ، خونه شون رو تمیز میکردم ، کاراشون رو انجام می‌دادم ... من که پسر خوبی بودم تهیونگی ‌... چرا منو دوست نداشتن ؟ چون بلد نبودم غذا درست کنم ؟

Hand job | VkookWhere stories live. Discover now