در آنجا بربرهایی بودند که پدرم راجع به آنان حرفهایی میزد؛ وحشیانی سرخ موی که پیکر خود را با رنگ آبی نقاشی میکردند. در شمال یونان به سر میبردند و آنان را «مقدونیان» میخواندند...
نخست به خاک ایران یورشهایی برده و دست اندازیهایی کرده، سپس بیپروایی نشان داده و اعلام جنگ کرده بودند تا جایی که ساتراپ¹های ساحلی ناچار به تهیۀ ساز و برگ جنگ و بسیج سپاه میپرداختند. ولی اینک، خبر چنین بود که پادشاه ایشان اندکی پس از مرگ شاه آرمس، ضمن برگزاری یک مراسم عمومی چون بدون نگهبان بوده، به همان طرز وحشیانۀ ویژۀ خودشان کشته شده است. وارث او تنها یک پسر تازه و نوجوان بود و دیگر نیازی احساس نمیشد که ایرانیان از آنها اندیشناک باشند.
زندگیام در حرمسرا با انجام وظایفی کوچک میگذشت. وظایفی مانند مرتب کردن رختخواب، حمل و نقل سینیهای خوردنی و آشامیدنی، ساختن شربت خنک با آمیختن برف و آبلیمو، رنگ کردن سرانگشتان خانم و نوازش دیدن از دختران.
داتیس دارای یک زن بود ولی سه زن غیر عقدی داشت که چون میدانستند شوهرشان به پسران علاقهای ندارد با من مهربان بودند ولی هر وقت که خدمتی به ایشان میکردم خانم بزرگ مرا گوشمالی میداد.دیری نگذشت که مرا برای انجام کارهای کوچکی به بازار فرستادند. کارهایی مثل خریدن حنا و سرمه و گیاهانی برای صندوق لباس و جلوگیری از بیدزدگی و نظایر این امور که در شأن خواجۀ بزرگ نبود و دلش میخواست سایر خواجگان نیز در کار خرید تجربه پیدا کنند.
برخی از این خواجگان، مانند خود او، نرمپیکر و فربه بودند و سینههایی مانند سینههای زنان داشتند؛ و من اگرچه به سرعت رشد میکردم پس از دیدن آنان دلم میخواست کمتر غذا بخورم. خواجگان دیگر، ورچروکیده و بدصدا مانند عجوزههای فرسوده بودند ولی عدۀ کمی از آنان قدی بلند و کشیده و سیمایی غرورآمیز داشتند.
من در شگفت بودم که راز شکوهمندی آنان در چیست...
تابستان بود. بوی خوش درختان پرتقال و نارنج با عطر دختران که برای تماشای ماهیان دستها را بر لبۀ دیواره حوض میگرفتند، درآمیخته بود. خانم من یک بربط کوچک خریده و به یکی از دختران دستور داده بود تا به من بیاموزد که چگونه آن را روی زانو بگذارم و بنوازم. من سرگرم آوازخوانی بودم که خواجۀ بزرگ سراپا لرزان و شتابزده، به درون خانه پرید.
خبر تازهای داشت و میخواست زود آن را به ما برساند؛ ولی همه را منتظر و معطل گذاشت و درنگی کرد تا ضمن شکایت از گرما، پیشانی خود را از عرق پاک کند. از قیافهاش پیدا بود که واقعۀ مهمی روی داده و روز بزرگی است. گفت:«خانم، باگواسِ وزیر کشته شده است.»
حیاط، مثل قفس جوجه مرغهای تازه پا گرفته به جنب و جوش افتاد. خانم من با اشارۀ دستهای گوشتآلود خود، همه را خاموش کرد و پرسید:
YOU ARE READING
The Persian Boy
Historical Fictionروایتی واقعی از رابطهی اسکندر مقدونی و معشوق ایرانیاش. مجلهٔ ادوکیت «پسر ایرانی» را در میان ۱۰۰ رمان برتر همجنسگرایانه جای داده است. ~ به قلم ماری رنولت سال ۱۹۷۲ 🥇#1- persia