• قسمت ۳

150 37 1
                                    

و من از آغاز تا پایان عملیات شومی که رویم انجام دادند، جز احساس درد شدید و فریادهایی که می‌کشیدم چیز دیگری از نتیجۀ آن کار نمی‌دانستم...

می‌گویند زنان درد زایمان را زود فراموش می‌کنند، خوب آنان در دست طبیعت هستند و همان دست طبیعت که دردی را برای ایشان پیش می آورد، درمانش را هم در آستین دارد.
ولی هیچ دستی دست مرا نگرفت، من جسمی پر از درد بودم میان زمین و آسمانی تیره و تار که تنها مرگ این عذاب همیشگی را از یاد من خواهد برد.

کنیز سالخورده‌ای بود که زخم‌های مرا بست. این زن در کار خود استاد بود و وظیفۀ خود را با پاکیزگی انجام می‌داد چون پسران در آنجا حکم کالاهای بازرگانی را داشتند و بر طبق گفتۀ پیرزن اگر در اثر بی‌مبالاتی او یکی از این اجناس مرغوب از میان می‌رفت، روزگارش را سیاه می‌کردند.
زخم هایم زیاد چرک نمی‌کرد و پیرزن همیشه می‌گفت مرا خوب عمل کرده‌اند. چندی بعد لبخندزنان مژده داد که من جنس خوب رایج بازار خواهم شد ولی سخنان وی برای من سودی نداشت. او هم دلش به حال من نمی‌سوخت و هرگاه که از سوز درد می‌نالیدم، او می‌خندید.

مرا پس از این که بهبود یافتم برای فروش به حراج گذاشتند. یک بار دیگر در میان خریدارانی که خیره به من می‌نگریستند برهنه شدم. از آنجا می‌توانستم شکوه و درخشش کاخی را ببینم که پدرم وعده داده بود مرا بدان جا ببرد و به شاه معرفی کند.

مرا یک گوهرفروش خرید اگرچه این همسرش بود که انگشتان حنا بستۀ خود را از لای پردۀ تخت روان خویش بیرون آورد و با اشارۀ دست مرا نشان داد. برده‌فروش برای فروختن من خیلی معطل شده بود و سرانجام هم مرا به قیمتی فروخت و خود را مغبون و فریب‌خورده می‌پنداشت زیرا من از شدت درد و اندوه لاغر شده و از شکل افتاده بودم. به من غذای زیادی می‌دادند ولی همه را بالا می‌آوردم مثل اینکه اصلاً زندگی به مزاجم نمی‌ساخت.

همسر گوهرفروش غلام‌بچۀ زیبایی می‌خواست که با داشتن او بر زنان حرمسرای شوهرش فخر بفروشد. یک میمون هم خریده بود که پشم‌های لطیف و سبز رنگی داشت. رفته‌رفته با آن میمون انس گرفتم چون غذا دادن به او وظیفۀ من بود. همین که مرا از دور می‌دید، به سویم خیز برمی‌داشت و می‌پرید و دست کوچک و سیاه خود را دور گردنم حلقه می‌کرد.

ولی یک روز خانم از او سیر شد و او را فروخت. هنوز من جوان بودم و هر صبح طلوع خورشید برایم حکم روز از نو روزی از نو را داشت؛ هیچ روزی به فکر فردا نبودم. ولی همین که خانم میمون را فروخت، من هم به فکر عاقبت خود افتادم و دریافتم که هرگز روی آزادی را نخواهم دید؛ من نیز مانند آن میمون در معرض خرید و فروش قرار خواهم گرفت و هیچ‌گاه یک مرد نخواهم بود.

شب در بستر دراز می‌کشیدم و به این موضوع می‌اندیشیدم و بامداد به نظرم می‌رسید که در نتیجۀ محرومیت از نیروی مردی پیر شده‌ام. خانم که وضع مرا دید، گمان برد که بیمارم و دوایی به من داد که دچار دل پیچه‌ام کرد. ولی او زن بی‌رحمی نبود و هرگز کتکم نمی‌زد مگر وقتی که چیزی قیمتی را می‌شکستم.

روزگارم در خانۀ آن بازرگان سپری می‌شد تا اینکه پادشاه جدید بر تخت فرمانروایی نشست و سلطنت او اعلام شد. سلسله نسب اصلی داریوش دوم، از میان رفته بود و این شاه تازه از شاخۀ فرعی خاندان سلطنت به شمار می‌رفت؛ ولی به نظر می‌رسید که مردم با او میانه خوبی دارند.

داتیس¹، ارباب من، هیچ خبری را در حرمسرای خود نمی‌آورد چون فکر می‌کرد که تنها کار زنان تفریح‌دادن مردان و تنها وظیفۀ خواجگان هم مراقبت از خانم‌هاست. ولی سردستۀ خواجگان همۀ شایعات کوچه و بازار را برای ما تعریف می‌کرد و از این کار مهم خود خشنود بود؛ چرا نباشد؟ این تنها کاری بود که از دستش برمی‌آمد.

می‌گفت داریوش، پادشاه جدید، هم زیباست و هم رشادت دارد. هنگامی که داریوش دوم با کادوسیان² می‌جنگید و قهرمان غول‌آسای ایشان از میان جنگاوران پادشاه برای نبرد تن‌به‌تن مبارز می‌طلبید؛ تنها داریوش قدم به پیش نهاده بود. او بیش از دو متر قد داشت و با نیزۀ خود، حریف را بر زمین میخکوب کرده و برای خود شهرتی به دست آورده بود.

پس از داریوش دوم جلسات مشورتی بسیار منعقد شده بود و هربار مغ بزرگ با مطالعه در سیر ستارگان و کواکب، نظر خود را اظهار می‌کرد. ولی هیچکس در جلسه جرئت نداشت که انتخاب باگواس را نادیده بگیرد؛ مرد هراس‌انگیزی بود و همه از او می‌ترسیدند. اما به نظر می‌رسید که پادشاه جدید از وقتی که بر تخت نشسته، خون کسی را نریخته است. می‌گفتند که رفتارش ملایم و موقرانه است.

هنگامی که خانمم را با بادبزن پر طاووسی باد می‌زدم خبر بالا را شنیدم و آخرین جشن تولد پدر خویش را به یاد آوردم که مهمانان سوار بر اسب از کوه بالا می‌آمدند و وارد محوطۀ دم دروازۀ دژ می‌شدند و مهتران اسبان آنان را می‌گرفتند. پدرم نیز که در کنارم قرار داشت، دم دروازه ایستاده بود و به ایشان خوش‌آمد می‌گفت.

میان آنان یک مرد از همه بلندقدتر بود و چنان جنگاوری به نظر می‌رسید و حتی به چشم من چندان سالمند جلوه نمی‌کرد. خوش‌سیما بود و دندان‌های کاملاً سالمی داشت. مرا می‌گرفت و مانند یک بچۀ خردسال بالا و پایین می‌انداخت و کاری می‌کرد که قاه‌قاه به خنده می‌افتادم.

آیا او نبود که داریوش خوانده می‌شد؟

ولی من در حالی که بادبزن را تکان می‌دادم فکر کردم که خواه او پادشاه شده باشد، خواه دیگری، به من چه ربطی دارد؟

این خبر به زودی کهنه شد و صحبت دربارۀ غرب به پیش آمد. در آنجا بربرهایی بودند که پدرم راجع به آنان حرف‌هایی می‌زد؛ وحشیانی سرخ موی که پیکر خود را با رنگ آبی نقاشی می‌کردند و در شمال یونان به سر می‌بردند و آنان را «مقدونیان» می‌خواندند...

_____________
1. Datis
2. کادوسیان: جمع کادوسی، به قول یونانیان قدیم، نام قومی که ساکن گیلان و شمال شرقی آذربایجان بودند. برخی آنان را نیاکان تالش‌های کنونی، و برخی دیگر این قوم را بومیان ایران قبل از ورود آریاییان دانند. (از فرهنگ معین)

 (از فرهنگ معین)

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.
The Persian BoyHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin