• قسمت ۶

205 30 8
                                    


آن سال برای گوهر فروشان سال بدی محسوب می‌شد. پادشاه به جنگ رفته و قسمت بالای شهر را به شهری مرده، ماننده گورستان، تبدیل کرده بود. پادشاه جوان مقدونی وارد آسیا شده بود و شهرهای یونانی را که تحت حکومت ایران بودند، یکایک تصرف می‌کرد. او از بیست‌سال تنها اندکی بیشتر داشت. پیشرفت‌هایش برای ساتراپ‌های ساحلی در اوایل مسئله‌ی ساده‌ای جلوه می‌کرد. از میان بردن وی را کار آسانی می‌پنداشتند ولی او همه‌ی نیروهای آن‌ها را سرکوب کرده و از گرانیکوس¹ گذشته بود. دیگر همه می‌دانستند که او نیز همان قدرت و خشونتی را دارد که پدرش داشت.

گفته می‌شد که او همسر ندارد و در لشکرکشی خانواده‌ی خویش را با خود نمی‌برد؛ تنها مردان خود را همراه دارد، مانند یک دزد یا یک راهزن. اما با این حال او بسیار سریع پیشرفت می‌کرد حتی در اراضی کوهستانی که برایش ناشناخته بود. از روی غروری که داشت، جنگ‌افزارهای درخشنده‌ای می‌پوشید که در میدان رزم ممتاز و مشخص باشد. داشتان‌های بسیاری از او نقل می‌کردند که من آن‌ها را کنار می‌گذارم چون داستا‌ن‌های راست را همه‌ی جهانیان می‌دانند و داستان‌های دروغش را هم زیاد شنیده‌ایم.

به هر صورت، آنچه را که پدرش می‌خواست به مرحله‌ی عمل درآورد، عملی کرده بود و هنوز ناراضی به نظر می‌رسید.
از این رو، شاه ایران لشکریان خود را بسیج کرده و شخصاً به مقابله با او شتافته بود. از آنجا که پادشاه مانند یک مهاجم غربی تنها به جنگ نمی‌رفت، دربار، خانواده، پیشکاران و حاجبان و خواجگان حرمسرای خویش، همچنین زنان حرم خود، یعنی ملکه‌ی مادر و شهبانو و شاهزاده خانم‌ها و یک شاهزاده‌ی خردسال و ملازمان، آرایشگران و زنان جامه‌دار و سایر خدمه‌ی آنها و همه را با خود برده بود. شهبانو که زیباییِ محشری داشت، همیشه مایه‌ی رونق بازرگانی گوهرفروشان می‌شد.

بزرگانی هم که افتخار التزام رکاب پادشاه را داشتند، زنان و اغلب معشوقه‌های خود را نیز با خود برده بودند چون می‌ترسیدند که جنگ به طول انجامد و نتوانند بی‌زن زندگی کنند و نیازهای مردانه‌شان را رفع کنند. بنابراین در شوش شاید تنها کسانی امکان خرید جواهر داشتند که مثلاً کشتی ایشان در کرانه‌ای به گل نشسته بود و چاره‌ای نداشتند جز اینکه چند روزی در شهر به سر برند.

خانمِ من، در آن بهار لباس جدید نداشت و کاسه کوزه‌ی این محرومیت را به سر ما می‌شکست و مرتب غر می‌زد. اما زیباترین معشوقه‌ی آقا یک نقاب جدید داشت و حسادت خانم بزرگ تا چند هفته زندگی را برای ما تلخ و غیرقابل‌تحمل کرده بود. رییس خواجگان حرمسرا هم دیگر پول زیادی برای خرید نداشت. خانمِ بزرگ در مصرف شیرینی خساست به خرج می‌داد و از غذای بردگان می‌کاست. تنها دلخوشی من این بود که کمر باریک خود را با شکم گنده‌ی رییس خواجگان مقایسه کنم و از تناسب اندام خود لذت ببرم.

من فربه‌تر نمی‌شدم، ولی بلند قدتر می‌شدم. اگرچه باز لباس‌هایم دیگر به هیکلم نمی‌خورد، فکر می‌کردم که ناچار باید به پوشیدن همان‌ها ادامه دهم. ولی برخلاف انتظار، با کمال تعجب دیدم که اربابم یک دست لباس نو برایم خریده است. نیم‌تنه و شلوار و کمربند و یک کت با آستین‌های گشاد. حتی کمربند آن دارای نوعی زر بافت بود. این یک دست لباس به اندازه‌ای شیک به نظر می‌رسید که من روی حوض خم شدم تا عکس خود را در آب ببینم؛ و از تماشای خودم، بدم نیامد.
____________

۱. گرانیکوس(Granikos): رودی کوچک در آسیای صغیر که به دریای مرمره می‌ریخت. در کنار این رود اسکندر مقدونی در ۳۳۴ ق.م.با داریوش سوم هخامنشی جنگید و داریوش مغلوب شد.

با داریوش سوم هخامنشی جنگید و داریوش مغلوب شد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 07, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Persian BoyWhere stories live. Discover now