Jimin :
با صدای وحشتناک تهیونگ که حالا وارد اتاقم شده بود و فریاد میزد از خواب پریدم :
- شاهزاده ، هی... جیمین ، لعنتی جیمین بلند شو ...
درحالی که هنوز درست متوجه اطرافم نبودم نشستم و به برادرم که با لباس های خوابش وحشت زده وارد اتاقم شده بود نگاهی انداختم :
- چی ... چشده ، تو اینجا چیک..ار میکنی تهتهیونگ که نفس نفس میزد ادامه داد :
- بانو سونهی ؛ خدمتکارا خبر دادن نیمه شب اون رو توی انبار اسلحه درحالی که ، درحالی که به ... بهش تیر خورده بود ... پیدا کردنهمین یک جمله کافی بود تا دیگه صدای تهیونگ رو تشخص ندم و تمام اتفاقات 15 سال پیش دوباره جلوی چشمام نقش ببنده !
- ق..قتل ؛ چی داری میگی ؟
درحالی که خودش هم ترسیده بود سعی کرد من رو آروم نگه داره و توضیح داد ...قتل ملکه سونهی نیمه شب اتفاق افتاده بود از لحظه ورود دوباره جیمین به قصر این ماجرا باز هم اتفاق افتاد اونم درست وقتی فکر میکردن این قضیه برای همیشه تموم شده ...
سرباز ها گفتن وقتی ملکه رو پیدا کردن توی انبار اسلحه با شلیک چند تا تیر کشته شده بود ؛ حتی اون زمان هم برای خبر کردن پزشک سلطنتی خیلی دیر شده بود !
به دستام که حالا نمیتونستم لرزششون رو کنترل کنم نگاهی انداختمچشم هام رو بستم و احساس کردم که هر لحظه ممکنه قلبم از جا دربیاد .
- آخرین بار سرباز ها...
سرم رو بالا آوردم تا متوجه حرف های تهیونگ بشم اما بلافاصله صدای فریاد پی در پی کسی رو درحالی که برای ثانیه ای متوقف نمیشد بیرون از در اتاقم شنیدم!
وحشت زده از جا بلند شدم و با قدم های آهسته به سمت در رفتمتهیونگ همراهم بلند شد و خواست ادامه بده که
دستم رو بالا بردم تا روی دهنش بذارم و بیرون رو نگاه کنم!
در رو به آرومی هل دادم و اطراف رو از نظر گذروندم... اما مردمک چشم هام روی مردی که تنها زیر بارون داشت تقلا میکرد ثابت موندبا دقت بیشتر تازه متوجه شدم ؛
دیدمش ، خودش بود
مین یونگی... این رو میتونستم از حالت چشم ها و لب های باریکش ، حتی از عطر خفیف و آشناش که هنوز هم به یاد داشتم متوجه بشم؛ پسر بچه ای که تمام این سالها فکرم رو مشغول خودش کرده بود حالا تقریبا به یه آلفای بالغ تبدیل شده !
اما صبر کن چرا اون چشم ها ...درحالی که با پاهای برهنه روی زمین خیس از بارون میدوید فریاد زد :
- دارم میگم کار اون نیست ، میشنوین ؟!کار اون نبوده عوضیا ، ولش کنید ... دارم بهتون میگ..وقتی صداش رو بعد از این همه مدت شنیدم به وضوح حس کردم که قلبم یک ضربان رو جا انداخت .
چی ...چی اون رو به این وضع انداختهبلافاصله به جایی که یونگی درحال تلاش برای رسیدن بهش بود نگاهی انداختم و پسر نوجوونی رو دیدم که سربازها دارن به زور همراه خودشون میبرنش!
سرعت دویدن یونگی بیشتر شد و همونطور که فریاد میزد با زانوهاش روی زمین فرود اومد ...
با عجله به سمت تهیونگ برگشتم، دستم رو از روی دهنش برداشتم و آروم زمزمه کردم
- اون پسری که سربازا گرفتنش کیه ته ؟!تهیونگ که حالا میتونست درست نفس بکشه کلافه لب زد :
- شاهزاده نذاشتی حرفمو کامل کنم ... آخرین بار سرباز ها گفتن که جونگ کوک رو توی انبار اسلحه دیدن ، پدر نمیخواست که دوباره همه به تو تهمت بزنن بخاطر این موضوع وقتی خبر رو شنید دستور داد تا دستگیرش کنن ؛ حالا هم همه اون رو مقصر مرگ ملکه میدونن !بعد از حرفهای تهیونگ برای لحظه ای فکر کردم
ته گفت به ملکه شلیک شده اما اصلا امکان داره کسی اون اطراف صدای گلوله رو نشنیده باشه ؟بلافاصله دوباره حرفش رو مرور کردم و با تعجب گفتم :
- صبرکن ، داری میگی این پسر که سربازا گرفتنش جونگ کوک، برادر یونگیه !؟کنار رفتم تا تهیونگ هم بتونه صحنه ای که چند لحظه پیش دیده بودم رو از بین در ببینه و سرش رو به نشانه تایید تکون داد ...
اون کی انقدر بزرگ شده بود ؟ آخرین باری که دیدمش یه پسر بچه سه ساله بود ...
درحالی که دوباره به جای قبلیم برگشتم متوجه شدم دیگه اثری از جونگ کوک نیستچشمهام خیره به یونگی که حالا بی صدا زیر بارون نشسته بود و شونه هاش که میلرزیدن باقی موندن .
گاهی اوقات تلاش برای اثبات کردن خودت و نجات عزیزانت از دور اونقدرها هم شجاعانه بنظر نمیرسه...
حتی اگه از شدت خشم و ناراحتی دیگه نتونی تشخیص بدی کدوم کار واقعا درسته
این رو جیمینی میتونست بگه که از بین در نیمه باز اتاقش شاهد تمام ماجرا بود !حالا تنها چیزی که توی تاریکی شب شنیده میشد صدای رعد و برق ؛ گریه های آروم اون آلفا زیر بارون و شکستن دوباره و دوباره قلب شاهزاده بود !
____________________________
To My Dear readers :
خب ؛
همونطور که تو قسمت قبلی هم گفتم قرار بود پارت ها یکی درمیون توی زمان های مختلف آپ بشه اما یه بنده خدایی نظرم رو عوض کرد 🧑🏻🦯
از همینجا بهش سلام میکنم
داشتم فکر میکردم بخاطر کوتاهی پارت ها روزی دو تا آپ کنم !؟...تا بعد 🐾
YOU ARE READING
two days and one second (Yoonmin)
Fanfictionژانر : تاریخی ، انگست ، امگاورس ، اسمات کاپل : یونمین (کاپل اصلی) ، تهکوک ، نامجین (کاپل فرعی) چه اتفاقی میوفته اگه پارک جیمین و مین یونگی بعد از چند سال دوباره هم رو ملاقات کنن ، اون هم توی دو تا زمان متفاوت !!!؟