Writer :
درحالی که ندیمه پشت سر جیمین به راه افتاده بود بلند فریاد میزد :
- شاهزاده ... لطفا ، لطفا اجازه بدین ورودتون رو... اطلاع بدم
بی اعتنا و با عصبانیت از کنارش رد شد و در اقامتگاه تهیونگ رو با شدت باز کردندیمه مزاحمی که حالا مدام از شاهزاده کوچکتر بابت ورود ناگهانی برادر بزرگترش عذر خواهی میکرد نگاهی به تهیونگ انداخت و با گرفتن تایید بلافاصله دوباره بیرون رفت
جیمین با چشم هایی پر از نفرت رو به جلو قدم برداشت
نگاهی به تهیونگ که ظاهرا تا چند لحظه پیش درحال خوندن کتابی بود انداخت و به سمتش رفت ...
یقه برادر ناتنیش رو توی دستاش گرفت و از جا بلندش کرد
از عصبانیت حتی نمیتونست فریاد بزنه ؛ مدام دهنش رو باز میکرد اما هیچ کلمه ای بیرون نمیاومد...
هر لحظه بیشتر تمام بدنش میلرزید و انگار دنیای کوچیک جیمین و برادرش داشت به پایان میرسید
مرزی بین درد و ناباوری جلوی بیان این احساسات شدیدش رو گرفته بود
انگار گرگ وحشی امگاش این همه سال دوری از خانواده اش رو از تهیونگ طلب داشت !
تهیونگ که حالا به حرف اومده بود پرسید :
- جیمین...چرا انقدر...اما قبل از اینکه حرفش تموم بشه انگار شاهزاده بزرگتر تازه متوجه موقعیتی که توش قرار گرفته بود شد
سعی داشت بغضی که مدام مانعش میشد رو از بین ببره پس صداش رو بالاتر برد :- همه اینها به تو میرسید تهیونگ ؛ تو ... تو ولیعهد این کشور میشدی پسچرا ...
چرا تمام زندگیم رو نابود کردی؟
چرا باعث شدی این همه سال با شنیدن حرف های بقیه حتی خودم هم باورم کنم که مقصر قتل برادرمون ، پیشکار و پزشک سلطنتی که سال ها توی قصر کار میکرد من بودم؟با چشم هایی تار و صدایی گرفته به صورت برادرش نزدیک تر شد ، درحالی که لباس برادر کوچکترش توی مشتش بیشتر و بیشتر فشرده میشد فریاد زد :
همه اینها به تو میرسید،
پس...پس واسه چه دلیل کوفتی باعث شدی این همه سال مثل زندانی ها زندگی کنم !؟
بخاطر همین به دیدنم میومدی آره ؟ که مطمئن شی از اونجا آسیبی به مقام "ولیعهدی" تو نمیزنم ...تهیونگ طوری با بهت به برادرش خیره بود که انگار دیگه صدایی نمیشنید
- چی ... چی داری میگی جیمینشاهزاده نمیتونست بگه که تابحال به این موضوع فکر نکرده بود
توی 15 سال گذشته تک تک افراد قصر رو مقصر دوری از اونجا میدونست ...
به همه شک کرده بود سناریو هایی تو ذهنش ساخته بود که کم کم ممکن بود خودش هم اون هارو باور کنه !اما تهیونگ ...، اون همیشه همراهش بود ...
مهم نبود که فرزند آخرین ملکه و تا مدتی کوچکترین عضو خانواده سلطنتی باشه
مهم نبود اگه همیشه اون رو منع میکردن تا به دیدن برادر بزرگترش نره اما
اون همیشه راهی برای دور زدن مادرش پیدا میکرد تا از قصر فرار کنه !هیچ کدوم از اینها مهم نبود ...
جیمین توی این لحظه فقط به این فکر میکرد چرا کسی که بیشتر از همه بهش اعتماد داشته باید همچین کاری بکنه ؟
اما هرچی بیشتر فکر میکرد، بیشتر از وجود خودش پشیمون میشد ...تهیونگ که آروم نفس میکشید زیر لب زمزمه کرد :
- جیمین ...چی باعث شده اینط....- ازت متنفرم عوضی ، اگه همه اینهارو میخوای ، همش مال تو !
جیمین با عصبانیت فریاد زد و یقه برادرش رو با شدت ول کردتهیونگ که حرفش رو کامل نکرده بود برای آخرین بار نگاه عاجزانه ای بهش انداخت اما برادرش با قدم های بلند رفت و در محکم پشت سرش به صدا درومد ...
تهیونگ عصبانی بود یا نا امید ؟ قطعا هر دو
از اینکه برادرش بدون شنیدن هیچ توضیحی رفت، از اینکه اون رو مقصر دونست ؛شاید اون به کمی آرامش نیاز داشت و دور از انتظارش بود که برادر بزرگترش اون رو مقصر همه چیز بدونه ...
- چه فرقی میکنه مادرمون کی باشه .. ما با هم برادر بودیم جیمین !
با صدایی که درحال لرزش بود سعی داشت قوی باشه ، سعی داشت به برادرش بگه توی قصر واقعا چه خبره اما انگار با حرفهایی که شنیده بود حتی نمیتونست قدم برداره ...
نمیتونست توی این شرایط درست تصمیم بگیره !
نگاهی به لباس هاش انداخت ؛به سختی و با صدای گرفته ندیمه اش رو صدا زد تا کمک کنه و بتونه این لباس سنگین رو با لباس رعیت ها عوض کنه
انگار با عوض کردن لباس هاش هویتش هم تغییر میکرد !
نباید جیمین چیزی در این باره میدونست ؛ لااقل هنوز نه ...تهیونگ باید از قصر بیرون میرفت
همین حالا !____________________________
To My Dear readers :
خب گایز ، مرسی ازتون:::)
دارم از خستگی جان به جان آفرین تسلیم میکنم
ولی اومدم و دیدم باید پارت جدید بذارم :"Pov:
خلاقه که مراقب خودتون باشید ، باشه !؟.
آپ پارت بعدی :
ووت همچنان 10فعلا 🐾
YOU ARE READING
two days and one second (Yoonmin)
Fanfictionژانر : تاریخی ، انگست ، امگاورس ، اسمات کاپل : یونمین (کاپل اصلی) ، تهکوک ، نامجین (کاپل فرعی) چه اتفاقی میوفته اگه پارک جیمین و مین یونگی بعد از چند سال دوباره هم رو ملاقات کنن ، اون هم توی دو تا زمان متفاوت !!!؟