Yoongi :
- اههه... لعنت بهش
با فریاد نسبتا بلندی که از عصبانیتم زده بودم بلافاصله صدای جونگکوک رو شنیدم که داد زد :
- چته هیونگ ...خونه رو گذاشتی رو سرت
درحالی که با خودم فکر میکردم اون توله آلفا چقدر بلند داد میزنه گیتار رو کنار گذاشتم و بیخیال فالش خوندن همراهش شدم
دو سال از زمانی که تصمیم گرفتیم جدا از خانواده مون زندگی کنیم میگذشت و توی این دو سال به سختی تونستم اعتماد پدر و مادرمون رو جلب کنم تا جونگکوک رو به سئول بیارم و توی دبیرستان مورد علاقش درس بخونه .
اون بچه سخت مشغول برنامه های دبیرستانش بود ... یا لااقل من اینطور فکر میکردم!کمی از جام تکون خوردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم
توی صفحه چت به آخرین پیامی که بینمون رد وبدل شده بود نگاهی انداختم تقریبا برای چهار سال پیش بود..
همیشه بعد از خوندنشون فکر میکنم اگه من غرور لعنتیم رو فقط برای یه ثانیه کنار میذاشتم و به جیمین پیام میدادم الان همه چیز فرق میکرد ...درحالی که چشمام از شدت خستگی میسوختن گوشی رو خاموش کردم و سعی کردم دیگه اون پیام هارو نخونم اما دوباره همینکارو میکنم ، روز هایی که دلتنگشم ، وقت هایی که توی ماشینم ، شب هایی که نمیتونم درست بخوابم آخرین پیامهامون رو میخونم ...
حالا حتی اگه نخونمشون هم تک تک اون کلمات جلوی چشمام راه میرن ...
با خستگی از جا بلند شدم ، تقریبا سه شب بود که درست نخوابیده بودم و همه اینا از اون کابوس بی سر و ته لعنتی شروع شد !دوباره به گیتارم که حالا گوشه اتاق بود نگاهی انداختم و برش داشتم ، سعی کردم ملودی آهنگ جدیدی که اخیرا زده بودم رو بدون اینکه همراهش بخونم به یاد بیارم اما تا وقتی نت هارو روی کاغذ ننویسی حتی دستات هم برای به یاد آوردن آهنگ همراهی نمیکنن !
گیتارو برداشتم و به سمت در رفتم ، درحالی که کفشهامو میپوشیدم با صدایی نسبتا بلند رو به کوک گفتم :
- من دارم میرم بچه ، زیاد طول نمیکشه ...
بلافاصله بعد از گفتنش در رو باز کردم و از خونه بیرون رفتم.
فردا اول هفته بود؛ برادرم باید روزای آخر دبیرستان رو میگذروند ... این اواخر سعی کردم با اهنگام حواسش رو پرت نکنم و باید میومدم بیرون ، اون بچه زیادی برای تموم شدن دبیرستانش ذوق داشت و میدیدم که واقعا خوشحال بود!متاسفانه وقتی به خاطره هام زمانی که همسن اون بودم نگاه میکنم، تنها بخش قابل تحمل دبیرستان حرف زدن با نامجون و خوندن کتابهای متفرقه ای بودن که برای نشستن چند ساعت اونجا همیشه همراهم پیدا میشد ، به عنوان یه آلفا زیادی درونگرا بودم و اطرافیانم به وضوح از این موضوع سو استفاده میکردن!
ولی قطعا به عنوان یه آدم بالغ تصمیم درستی بود که به خیلی از افراد دبیرستان توجهی نکنم ، هنوزم وقتی بهش فکر میکنم حس عجیبی سراغم میاد!
بعد از تقریبا چند دقیقه قدم زدن به پارک رسیدم و روی نیمکت همیشگی نشستم ، با تصور اینکه جلوی جمعی که منتظرن آهنگ خودم رو اجرا میکنم شروع به نواختن نت ها کردم ...بدون اینکه کلمه ای بگم یا بخوام همراه آهنگ بخونم سعی کردم به چیز دیگه ای فکر نکنم تا نت هارو به خاطر بیارم ...
موسیقی تنها راهیه که باعث میشه برای چند دقیقه هم که شده همه چیز رو فراموش کنم
این چند روز فکرم حسابی درگیر بود ، درست وقتی که فکر میکردم اوضاع دور از خونه هم داره خوب پیش میره ، اون لعنتی واسه سه شبه که پاش رو گذاشته توی خوابم ؛ انگار میخواد بعد پنج سال دوباره بهم یادآوری کنه باعث اون فاجعه من بودم !
بدون توجه به اطرافم ساعت ها گیتار زدم و نت هارو یاد داشت کردم .- اهه یه جای این لعنتی درست از آب در نمیاد
درحالی که با خودم زمزمه کردم چندین بار تلاش کردم تا بفهمم کجای کارم اشتباهه ولی بعد کلافه کاغذ هایی که روی نیمکت پخش شده بود رو جمع کردم و گیتارم رو سر جاش گذاشتم ...
نگاهی به اطراف انداختم و
هنذفریمو درآوردم ؛ روی صفحه گوشی دستم به اولین آهنگ پلی لیست برخورد کرد و پخش شد:Baby I thought we could make it through everything, through
But baby now that you're gone, I can't make through anything, through anything
But I'm still holding on, I'll be saving my time for you, time for you
I keep writing my songs, until I see a sign from you, sign from you
چشمام رو بستم و به آهنگ گوش دادم ...
یه قسمت بزرگی از وجودم در برابر کامل فراموش کردنش مقاومت میکرد
من خودمو میشناسم، ادمای زیادی رو خیلی راحت از دست دادم، ولی ایندفه فرق میکنه...یه چیزی توی وجود اون منو صدا میزنه و به سمت خودش میکشونه...
ما از هم جداییم ولی هنوز قسمتایی از وجود ما به هم وصله !
این یه احساس درونی نیست؛ حتی غم و خشمم نیست
این یه دلتنگی مضحکه.
درحالی که صاف نشستم با خودم فکر کردم
پشیمون بودم ...
بخاطر تمام وقت هایی که اون رو درک نکردم درحالی که حاظر بود هر فداکاری برام بکنه!
همیشه فکر میکردم قرار نیست هیچوقت ترکم کنه چون اون همیشه برمیگشت... ؛ ولی حتی یک درصد هم احتمال ندادم اگه اینبار غرورش رو بشکنم اصلا دوباره برمیگرده ؟نفس عمیقی کشیدم و به بازی بچه ها که حالا داشتن واسه رفتن به خونه آماده میشدن نگاه کردم ...
ما هم همسن اونا بودیم جیمینا ؛ یادته !؟____________________________
To My Dear readers :
هعی 🚬
خب گایز ، آهنگی که بالا متنش رو خوندین
"Now that you're gone (Daniel silver)"
متن این آهنگ با روح و روان من بازی میکنه :"
مث اینکه با روح یونگی هم همینطور 🧑🏻🦯فعلا 🐾
YOU ARE READING
two days and one second (Yoonmin)
Fanfictionژانر : تاریخی ، انگست ، امگاورس ، اسمات کاپل : یونمین (کاپل اصلی) ، تهکوک ، نامجین (کاپل فرعی) چه اتفاقی میوفته اگه پارک جیمین و مین یونگی بعد از چند سال دوباره هم رو ملاقات کنن ، اون هم توی دو تا زمان متفاوت !!!؟