مرد روی عرشهی کشتی ایستاده بود و به دریا نگاه میکرد. باد همراه با نم شور دریا، به صورتش برخورد میکرد و موهایش را به هم میریخت و نظم افکارش را به هم میزد. داشت به انگلیس میرفت، سرزمین مادریاش.
ملکه رسما برایش دعوتنامه فرستاده بود و او را به عنوان سفیر به کشورش خوانده بود. بدون توجه به سفیر فعلی که حال سرگردان شده بود و به در و دیوار میزد تا شغلش را حفظ کند.
آلفا برایش مهم نبود. قرار بود مردی شغلش را از دست بدهد و این همه قیل و قال به خاطر او بود، خب که چه؟ چرخ روزگار اینطور چرخیده بود و او هم وقت این را نداشت تا مغزش را درگیر همچین ماجرای پیش پا افتادهای کند.
_جناب، داریم به سواحل بریتانیا نزدیک میشیم. تا نهایتا دو ساعت دیگه پهلو میگیریم.
آلفا به سر تکان دادنی اکتفا کرد. نگاهش هنوز خیره به آبهای زیر پایش بود و ذهنش جایی در دوردستها سیر میکرد.نقشهها در راهروهای مغزش میپیچیدند و هرکدام که ذرهای نقص داشتند، در جا خط میخوردند.
همه چیز باید حساب شده پیش میرفت وگرنه اینبار او کسی بود که به خاطر از دست دادن شغلش سرگردان میشد.
البته که وضعیت خانوادگیاش آنقدر خوب بود که نیازی به شغلی مثل سفیری نداشته باشد اما مردم بریتانیا آنقدر هم مهربان نبودند که بعد از همهی ماجرا، تنها شغلش را از او بگیرند و راهی کشورش کنند.
راهی کشورش میکردند، اما با یک گلوله در بدنش. احتمالا بین دو ابرو و یا قفسهی سینهاش.
به خاطر برنامههایش، به این شغل پر دردسر نیاز داشت. برنامه داشت به عنوان یک تاجر به قصر و خانوادهی سلطنتی نفوذ کند اما آنقدرها هم وقت نداشت.
همین سال پیش بود که با ژاپن ائتلاف کرده بودند و به زودی همه چیز رنگ و بوی دیگری میگرفت؛ به خاطر همین مجبور بود دست به کاری سریعتر بزند.
البته که ریسک این کار بیشتر بود. مجبور شده بود به پدرش رو بیندازد و کمی خودش را برای آن آلفای پیر لوس کند تا بتواند عنوان سفیری را بقاپد.
به علاوهی یک مجموعه سلطنتی جواهرات با کوارتز بنفش رنگ که چند سال پیش در فرانسه خریده بود و حالا باید به ملکه تقدیم میکرد. در این کار همه چیز در رابطه با بده و بستان بود اما ته دلش کمی به خاطر از دست دادن مجموعه ناراحت بود. برنامه داشت آن را به جفت آیندهاش هدیه دهد و حالا باید فکر چیز دیگری میبود.
_برنامهات چیه؟
دوستش روی عرشه آمد و در چند قدمیاش ایستاد. مرد، عضلات ورزیده و چشمهایی کشیده داشت و به عنوان یک آلفا، بویی کمرنگ و کمی هم شیرین.مینهو، دستش را از جیب لباسش بیرون کشید و روی صورتش کشید تا نم دریا را پاک کند.
_همون برنامهی قبلی. پیشنهاد دادن هند و گرفتن چیزی که میخوایم.
YOU ARE READING
Near the Thetford forest(minsung)
FanfictionCompleted تیغه گوشت و پوست را برید و از استخوان عبور کرد و قلبش را پاره کرد و امگا، در حالی که هنوز دست های آلفا را از روی خنجر در دست داشت، کنار او روی زمین افتاد. بوی نان سوخته با بوی هیزم های گردو مخلوط شد و دقایقی بعد، بدن امگا گرمایش را کنار جس...