an alpha

368 103 13
                                    

ساعت ۷ شب بود و جیسونگ در حال قدم زدن در خیابان ها بود، کاری که برای متناسب نگه داشتن اندامش انجام میداد. ترجیح میداد به جای رفتن به کلاب های مخصوص گلف و تنیس و غیره، در خیابان ها قدم بزند و مغازه ها را تماشا کند. کلاب ها همیشه پر بودند از امگاهایی که میخواستند در کارش سرک بکشند و آلفاهای فرصت طلبی که لحظه ای دست از تلاش برای جلب کردن توجهش نمی کشیدند. قدم زدن اما چیزی بود که دوست داشت. میتوانست با یک دست لباس ساده هم رنگ جماعت شود و خودش را میان ازدحام مردم گم کند. میتوانست مثل مردم عادی، این طرف و آن طرف برود و گهگاهی هم جلوی مغازه ها بایستد و محصولاتشان را نگاه کند.
مقصد امروزش شیرینی فروشی مورد علاقه اش بود. امروز روزی بود که تارت سیب مورد علاقه اش را میپختند و نمی خواست آن را از دست بدهد. امگا رو به روی شیشه های مغازه ایستاد. چند نفری در حال خرید بودند و با حساب سه فروشنده، جمعیت زیادی در مغازه نبود. آهی از سر راحتی خیالش کشید و وارد شد. بوی آرد و گرمای بوی نان تازه، به سمتش هجوم آورد و باعث شد نفس عمیقی بکشد. اینجا تنها مکانی بود که میتوانست فرومون هایش را با خیال راحت آزاد کند و توجهی جلب نکند.
تارت های مورد علاقه اش، روی سینی استیل چیده شده بودند. دستی برای صاحب مغازه بلند کرد و بعد از اعلام حضورش، پاکت کاغذی را از او گرفت. تنها سه تارت در سینی باقی مانده بودند و او تصمیم داشت خودخواهانه هر سه را برای خودش بردارد. باید با این سه تمام هفته اش را سر میکرد. بقیه میتوانستند دو روز دیگر برگردند و بخرند. دو تارت اولی را بدون هیچ مشکلی برداشت و  دستش در حال رفتن به سمت تارت سومی بود که صدایی از پشت سرش باعث شد موهای پشت سرش سیخ شوند و گرگش، بعد از سه هفته، دوباره شروع به خرخر کند.
_میتونم یه کم از این تارت ها داشته باشم؟
آلفا رو به صاحب مغازه گفت
درست همان لحظه بود که جیسونگ آخرین تارت را به داخل پاکتش سر داد
_معذرت میخوام ولی همه شون فروخته شدن
صاحب مغازه پاسخ داد. جیسونگ جرئت نداشت به عقب برگردد. تصمیم نداشت به این زودی با آلفا رو به رو بشود، انتظارش را هم نداشت. میخواست همان لحظه پاکت تارت ها را همان جا رها کند و سرش را پایین بیاندازد و از کنار آلفا عبور کند و دعا کند که نشناستش. مطمئن نبود که گرگش بتواند خودش را کنترل کند. کافی بود گرگ بی جنبه زیاد هیجان زده شود و بیرون بیاید و بعد از آن همه چیز خراب میشد. نباید اجازه میداد گرگش بیرون بیاید. مخصوصا وقتی که آلفا در کنارش بود. پاکت کاغذی که حالا پر از تارت بود را، روی سینی رها کرد.
_من نمیخوامشون
آرام زیر لب زمزمه کرد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، چرخید و از کنار آلفا عبور کرد و سعی کرد بیخیال کشیدن نفس عمیق در عطر گردوی اطراف آلفا بشود.
به محض بیرون رفتن از مغازه، قدم هایش را تند کرد و بدون توجه به راه خانه، خودش را در کوچه ای پرت کرد و قدم هایش را تند تر کرد. صبر گرگش به نهایت خود رسیده بود فشارهایی که به مغزش میاورد نشانه ی تلاش گرگ برای بیرون آمدن بود. باید هرچه زودتر از آلفا دور میشد. برای کنترل گرگش و برگرداندنش به غارش، حداقل به دو سه دقیقه نیاز داشت و میتوانست شرط ببندد که به محض اینکه گرگ بیرون بیاید، به سمت آلفا پا تند میکند. گرگش تشنه ی آلفا بود و او بهتر از هر کسی این را میفهمید. باید تا میتوانست از مغازه دور میشد. اینگونه حتی با وجود بیرون آمدن گرگش، فرصت کافی داشت تا جلویش را بگیرد و نگذارد که خودش را به آلفا نشان بدهد.
کوچه ها را بدون اینکه بشناسد پشت سر گذاشت و تا توانست در کوچه پس کوچه ها پیچید. درست لحظه ای که حس میکرد دیگر نمیتواند گرگ احمق را نگه دارد، وارد بن بست شد. به محض ایستادنش، گرگ درونش زوزه ای کشید و بیرون آمد. چشم هایش که تا لحظه ای پیش بسته بودند، باز شدند و نفس هایی که ریتم مشخصی نداشتند، یکباره مرتب شدند. گرگ، صاف ایستاد. دستی روی لباس هایش کشید و خودش را در یکی از چاله های آبی که در کوچه به خاطر باران ایجاد شده بود نگاه کرد.
_امگای احمق
گرگ زمزمه کرد و بار دیگر، برای کنترل خشمش، چشم هایش را که حالا ردی بنفش رنگ گرفته بودند،بست.
‌_به به! ببینید اینجا چی داریم!
درست همان لحظه ای که گرگ تصمیم به بیرون رفتن از کوچه گرفته بود، سر و کله ی یک مشت اراذل و اوباش پیدا شده بود. گرگ، وقتی نداشت که برای این آدم ها تلف کند. تنها سه دقیقه و در نهایت، پنج دقیقه وقت داشت.
_ گمشین اونطرف
گرگ غرید و چند قدمی به سمت آلفاها برداشت
_چه توله گرگ وحشی ای هم هست!
_نمیتونم صبر کنم تا خودم رامش کنم!
_فکر کنم به هر سه تامون برسه. بگیرینش ببریم
آلفاها به ترتیب گفتند و چند قدمی به امگا نزدیک شدند. حالا تنها دو سه دقیقه بیشتر نداشت.
_بهتون میگم گمشین اونطرف
نمیخواست وقتش را صرف گوشمالی دادن به آنها کند
_چقدر هم قشنگ پارس میکنه
آلفا در حالی که به خاطر مستی تلو تلو میخورد فرومون های غالبش را برای تسلط پیدا کردن روی امگا آزاد کرد
_بدقِلقی نکن دیگه...بیا بریم خوووووش باشیم
بوی تند تنباکو، در بینی امگا پیچید و کمی حالش را بد کرد. امگا دست از تلاش برای بیرون آمدن برداشته بود، حالا که آلفاها هر لحظه نزدیک میشدند شانسی برای مقابله با آن ها نداشت. در این شرایط تنها کسی که میتوانست او را از این وضعیت بیرون ببرد گرگش بود. امگا آرام گرفت و گذاشت گرگش تسلط کامل را به دست بگیرد. چشم های امگا، بنفش بنفش شدند. ثانیه ی بعد، فرومون های تسلط امگا، کل کوچه را فرا گرفتند. بوی نان دیگر لذت بخش و تسکین دهنده نبود. تنها و تنها گرم بود. گرما آنقدر شدید بود که انگار مستقیم از یک کوره ی آهنگری جمع شده و حالا در هوا پمپ شده بود. نفس سه آلفا، همزمان با هم گرفت. دست آن یکی که از همه بیشتر نوشیده بود، به سمت گلویش رفت و به آن چنگ زد و برای ذره ای هوا التماس کرد.
دو تای دیگر، انگار که به دیواری نامرئی برخورد کرده باشند عقب عقب رفتند و یکی از آن ها روی زمین افتاد. گرگ حجم فرومون های آزاد شده را بیشتر کرد. آلفا به زمین چنگ زد و سعی کرد نفس های عمیق بکشد. آلفای باقی مانده، در حالی که با ناباوری به دو دوستش نگاه میکرد ایستاده بود و به نظر نمیرسید فرومون ها اثر زیادی روی او گذاشته باشند
_لعنت بهش! تو مگه امگا نبودی؟
_بهت گفتم گورت رو گم کن
_گندش بزنن
آلفا عقب عقب رفت و بعد از جلوی چشم گرگ ناپدید شد.
حالا دیگر پنج دقیقه شده بود و امگا برای برگشتن تلاشش را شروع کرده بود.
_امگای نفهم! آروم بگیر
گرگ غرید و به سمت ابتدای کوچه قدم برداشت. آلفاها هنوز روی زمین افتاده بودند. یکی شان بیهوش شده و دیگری با صورت سرخ سرفه میکرد و وقتی که امگا در حال عبور از کنار آلفاها بود، دستش را دراز کرد و به مچ پای امگا چنگ انداخت
_تو...چه کوفتی هستی؟
گرگ روی یکی از زانو هایش نشست. در چشم های مرد زل زد و گفت:
_یه آلفا

سلام~ میدونم خیلی کم بود ولی نمیخواستم بیشتر از یه هفته از زمان آپ بگذره، به خاطر همین آپ کردم...
خب، نظرتون چیه؟ به نظرتون جیسونگ واقعا کیه؟ یا بهتره بگم چیه؟
خواستم بگم که من برای نوشتن این فیک، وقت زیادی رو صرف جمع آوری اطلاعات میکنم. شاید شما هم مثل من اونقدری با قرن نوزده آشنایی نداشته باشین اما مطمئن باشین که همه چیز کاملا طبق اطلاعات موجود نوشته شده. مثلا من خودم باورم نمیشد اون زمان گلف و تنیس ورزش محبوب بوده~
خلاصه اینکه همین، ستاره رو گردویی کنین و به جنگل کلی کلی کلی عشق بدین~

Near the Thetford forest(minsung)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن