deep blue

250 72 24
                                    

وقتی برای اولین بار پدرش او را روی صندلی نشاند و او به خون خودش نگاه کرد که با مایعی مخلوط میشد و ماده ای نارنجی رنگ تولید میکرد،مینهو یازده یا دوازده ساله بود. به تازگی رایحه اش را پیدا کرده بود. گرگش بیشتر از همیشه سرکشی میکرد و به این طرف و آن طرف میزد
_این برای چیه؟
مینهو از پدرش پرسید
_یه چیزی که بعدا میتونی باهاش جفتت رو پیدا کنی
_جفتم؟
_آره. امگات رو
_شاید جفتم امگا نباشه
_اوه نگران نباش. حتما یه امگاست
وقتی مینهو با نگرانی جلوی جفتش ایستاده بود و به او نگاه میکرد که با لباسی خونی و چشم های پر از اشک بر سرش فریاد می کشد، همه چیز در هاله ای از ابهام بود.
وقتی برای اولین بار امگا را دیده بود، گردنبندی که از گردنش آویزان بود او را مطمئن کرده بود. مایع نارنجی رنگی که شیشه ی کوچک را تا نیمه پر کرده بود از خون آلفا درست شده بود و مینهو شک نداشت. بعدها اما بیشتر و بیشتر مشکوک شد. امگا جوری به ماده وابسته بود که انگار زندگی اش گرو آن است و شبی که آلفا مجبور شد مایع را به امگا تزریق کند، همه چیز جدی تر از پیش به نظرش آمد. همان شب به سراغ پدرش رفت و جوابی که گرفت این بود که ماده آن دو را به جفت هم تبدیل میکند. آلفا فکر میکرد تمام موضوع همان باشد. به خاطر منافع دو کشور کمی دستکاری در سرنوشت گاهی اوقات لازم بود. تنها کاری که او لازم بود انجام بدهد اهدا کردن کمی خون بود.
مینهو با این حرف ها جلوی دهان وجدانش را گرفته بود. جفت او بودن آنقدر هم بد به نظر نمی رسید. امگا واضحانه کنار او خوشحال بود و او هم می توانست این خوشحالی را تضمین کند.
اما تصویری که از خودش و امگا در آینده ساخته بود، به محض شنیدن حرف های جیسونگ شکست و خرده هایش در قلب آلفا فرو رفت. نفسش گرفت. چیزی مثل زنجیر دور قلبش پیچیده و بعد آنقدری محکم شد که درد از طریق تمامی رگ هایش به کل بدنش پمپاژ شد.
جیسونگ یک آلفا بود؟ امکان نداشت. چطور؟ یک آلفا که نمیتوانست آلفای دیگری را مارک کند! نگاه مینهو میخ جای مارک روی گردن امگا شد که باز شده بود و خون مثل آبشار از آن بیرون می ریخت. او یک آلفا را مارک کرده بود! یک آلفا را مارک کرده بود و آن آلفا به زودی میمرد. تقدیر جیسونگ، مرگ بود.
وقتی جسم جفتش از جلوی چشم هایش ناپدید شد بالاخره به خودش آمد. به سمت اتاق پدرش یورش برد. در را بدون توجه به آداب و احترام باز کرد و جلوی پیرمرد ایستاد.
_مینهو! این چه رفتاریه؟
_چیکار کردی بابا؟
_چی میگی؟
_جیسونگ یه آلفاست؟
پیرمرد عینک طبی اش را از روی صورت برداشت و از جا بلند شد. میزکارش را دور زد و جلوی مینهو ایستاد. دست هایش را روی شانه های پسرش گذاشت و آن ها را فشرد
_نه. یه امگاست
_اینطوری که به نظر نمیرسه. چشم های گرگش بنفشن. بوی گند و شیرین میوه های استوایی رو نمیده. از روزی که مارکش کردم تا به الان هر روز حالش بدتر و بدتر میشه و مارکش! جای مارکی که من روی گردنش کاشته ام هر وقت که گرگش بالا میاد باز میشه و مثل آبشار خون پمپاژ میکنه. بعد میگی که یه امگاست و آلفا نیست؟
_اون پسر یه امگاست.
_بابا!
مینهو فریاد زد و بدنش را عقب کشید و باعث شد دست های پیرمرد که روی شانه هایش بودند پایین بیوفتند
_صدات رو کنترل کن و به خودت بیا!
مرد با لحنی کنترل شده گفت و به پشت میز کارش برگشت. بوی تلخ اکالیپتوس هوای اطراف آلفا را پر کرد و به او فهماند که پدرش عصبانی شده است. این اما چیزی نبود که بتواند او را متوقف کند
_اون بچه یه آلفا بود. اما قبل از تزریق. بعد از این همه سال تزریق، بدنش حالا تبدیل به یه امگا شده. پس یه امگاست
_گرگش...
_گرگش چی؟ گرگش هنوز یه آلفاست. علم هنوز اونقدری پیشرفت نکرده پسر
_یعنی...یعنی شما میدونستین که اینجوریه و بازم بهم گفتین که مارکش کنم؟ میدونستین و ازم خواستین که همچین بلایی سرش بیارم؟
_از کی تا حالا انقدر دلرحم شدی؟
_چیکار کنم؟ چیکار کنم تا نجاتش بدم؟
_کاری از دستت بر نمیاد
_چی؟
_کاریه که شده. بدنش حالا یه امگاست در حالی که گرگش آلفاعه و از قضا اون آلفا مارک یه آلفای دیگه رو روی گردنش داره. به نظرت چه کاری از دستت برمیاد؟
_امکان نداره! من شما رو میشناسم! آدمی نیستین که بدون هیچ فکر و نقشه ی پشتیبانی وارد یه کار بشین. بهم بگین. چیکار کنم؟
_کاری از دستت بر نمیاد پسر. حالا هم برو سراغ جفتت و برش گردون. بیرون از خونه خطرناکه. مخصوصا برای یه آلفا با یه مارک روی گردنش
مینهو اشک هایش را پاک کرد و به سمت بیرون از خانه دوید. باید جیسونگ را پیدا میکرد و همه چیز را برایش توضیح میداد. بعد از آن تمام کشور را میگشت و راه حلی برای وضعیت امگا پیدا میکرد.
مینهو آنقدری دوید که نفسی برایش نماند. امگا هیچ جایی نبود. آلفا نزدیک به سه یا چهار بار تمامی محوطه ی اطراف خانه را به دنبال جیسونگ دوید.
امگا هیچ جایی نبود. آلفا نگران بود. نگرانی به مغز استخوانش نفوذ کرده و حالش را بد میکرد. ضربان قلبش نامنظم شده بود و نم اشک هنوز پشت پلک هایش جا داشت. اگر حال امگا بد شده و گوشه ای افتاده بود چه؟ اگر...اگر خون ریزی زخمش بدتر شده بود...
بندی که بعد از مارک امگا دور قلبش پیچیده شده بود محکم تر شد. درد همه جای بدنش پیچید.
_جیسونگ؟
آلفا بار دیگر داد زد. سر چندنفری به سمتش برگشتند و بعد دوباره راه خودشان را پیش گرفتند. امگا هیچ جا نبود.
فکر از دست دادن امگا در کاسه ی سر مینهو پیچید و پیچید و بعد مثل مشتی محکم روی صورتش نشست. قطره ی اشکی از روی گونه اش پایین چکید و دست از دویدن برداشت. پاهایش گز گز میکردند. قلبش درد میکرد. و انگار روحش از بدنش به بیرون کشیده شده و جایی خالی در وجودش به جا مانده بود.
_عزیزت رو به دست آب دادی
پیرزنی که از کنارش رد میشد گفت.
_امگات الان رو آبه. به نظرت غرق میشه؟ یا اینکه نجاتش میدی؟
_تو کی هستی؟
آلفا با سردرگمی پرسید. چشم های زن زیر موهای نامرتب و سفید رنگش پنهان بودند
_میخوای فالت رو بگیرم؟
پیرزن چنگ زد و دست آلفا را گرفت. به محض لمس دست پیرزن با پوستش، کف دستش سوخت و طرح هایی سیاه روی پوست کف دست چپش پدیدار شدند
_عشقت توی دریایی که خون تو رو توش داره غرق میشه...یه جنگل میبینم. دو تا گرگ جلوی یه درخت گردو افتاده ان. یکیشون خونیه. اون یکی اشکی
پیرزن دستی روی پوست آلفا کشید و طرح های سیاه رنگ نا پدید شدند
_برو کنار اسکله. از وقتی که داری استفاده کن. آخرین بندایی که امگات رو به این دنیا وصل میکنن در حال پاره شدنن
پیرزن گفت و بعد از رها کردن دست مینهو، حرکت کرد و رفت. صدای برخورد چوبی که در دست داشت با زمین، در گوش آلفا اکو میشد و حرف های زن را یکبار دیگر در سرش مرور میکرد.
آلفا وقت آن را نداشت که به حرف های زن توجه کند. دوباره شروع به دویدن کرد. اینبار به سمت اسکله. و درست وقتی رسید که لنگر کشتی بالا کشیده شده بود و در حال حرکت بود. روی عرشه، امگا ایستاده بود و با چشم های سرد و قهوه ای رنگ و زخم گردنش که خون رویش خشک شده بود به او نگاه میکرد. انگشت اشاره ی دست چپ امگا، جایی که همیشه حلقه ی اهدایی آلفا میدرخشید، خالی بود.

Near the Thetford forest(minsung)Where stories live. Discover now