روی عرشه ی کشتی ایستاده بود و نگاهش را به دوردست ها دوخته بود. نگاهش بدون هیچ هدف خاصی اطراف را می پایید. نور خورشید با قدرت تمام روی موج های آرام دریا بازتاب میشد و چشمانش را میزد و تنها راه امگا برای خلاصی از درد چشم هایش، بستن پلک هایش بود. رفلکس های بدنش شروع به کند شدن کرده بودند. مردمک چشم هایش به درستی باز و بسته نمی شدند و به خاطر همین از شدت نوری که بر شبکیه چشم هایش می نشست، همیشه سردرد خفیفی کنار درد سینه اش داشت
جای زخم روی گردنش رو به التیام بود. حالا تنها چیزی که از مارک آلفا باقی مانده بود رد کمرنگ دندان ها و جای زخمی بود که از حتی از نزدیکی هم به سختی میشد مشاهده اش کرد. زخم روی پوستش بسته شده و جایش را به درد قلبی داده بود که هر روز بیشتر از روز پیش اذیتش میکرد و هر چندساعت یکبار امانش را میبرید.
_دوباره اینجایی؟
صدای آلفا را از پشتش شنید و مجبور شد چشم هایش را باز کند. نور دوباره به چشم هایش حمله کرد و باعث شد چشم هایش را ببند. ثانیه ای بعد سایه ای روی صورتش احساس کرد. چشم هایش را که باز کرد، دست آلفا را بالای سر خودش دید. خود مرد رو به رویش ایستاده و با لبخند نگاهش میکرد.
_اگه نور آفتاب اذیتت میکنه میتونی بری تو
_دیدن دریا رو دوست دارم
آلفا نگاه کوتاهی به او انداخت و بعد از بیرون کشیدن کت از تنش، آن را روی شانه های امگا انداخت و با دو انگشت، لبه های کت را به هم نزدیک کرد.
_هوا سرده. با بدن ضعیفی که تو داری شک ندارم اگر همینجوری اینجا وایسی فردا صبح تب کرده و با یه دماغ قرمز شده و صدای گرفته میبینمت
بدنش هم ضعیف شده بود. او که عادت داشت چه تابستان و چه زمستان را میان همان اتاقک با دیوار های خاکستری و پنجره ای که همیشه ی خدا باز بود با لباس نازک و پاهای لخت سپری کند و آخ هم نگوید، حالا به محض حس کردن نسیم خنکی لرز میکرد و تمام شب را در تب سپری میکرد
برای آلفا سری تکان داد و بعد از نزدیک کردن لبه های کت به یکدیگر به سمت اتاقک کوچکی که همراه با آلفا استفاده میکرد قدم برداشت. بوی گردویی که از یعقه ی کت بلند میشد، نفس کشیدن را برایش آسان تر میکرد. این روزها حس میکرد دنده هایش به دور شش هایش پیچیده و مجال باز و بسته شدن به آنها نمیدهند. به محض کمی فعالیت، نفس تنگی میگرفت و بوی خون ته گلویش را پر میکرد و او مجبور میشد دور از چشم آلفا از لبه ی عرشه خم شود و خون و اسید معده اش را همراه با اندک غذایی که به زور جفتش خورده بود بالا بیاورد.
در را باز کرد و بعد از داخل شدن، آن را بست. چوب با قیژ قیژ کوتاهی بسته شد و جلوی نوری که وارد اتاقک میشد را گرفت. جیسونگ آهی از سر کم شدن نور کشید و بعد از روشن کردن شمع کوچکی که روی میز بود، کت را از روی شانه هایش برداشت و روی تخت یک نفره ای که همراه با آلفا از آن استفاده میکرد انداخت. خودش لبه ی تخت نشست و به موهایش چنگ زد.
ناخن هایش که تا چندی پیش همگی شکسته و خون مرده و اسفناک بودند، حالا همگی رشد کرده و سالم سالم، بدون ذره ای شکستگی روی انگشت هایش نشسته بودند. رگ های سبزرنگی که قبلا تمام دستش را پر کرده بودند حالا ناپدید شده و پوستی که به زور روی استخوان هایش کشیده شده بود جان گرفته و با شادابی میدرخشید. از بیرون، حال و روزش عالی و بدون مشکل بود. انگار که درد با خوشحالی تمام پوسته ای که از امگا ساخته بود را هر روز رنگ میبخشید تا کسی متوجه حال درونی بدش نشود.
قلبش اما به شدت درد میکرد. بوی نانی که از گردنش پخش میشد روز به روز بیشتر بوی ماندگی و کهنگی میگرفت و قلبش، قلبش به شدت درد میکرد. روزی نبود که بدون خوردن مایع نارنجی رنگ برایش شب شود و روزها بود که حضور گرگش را حس نکرده بود. حتی کوچک ترین نشانه های حضور گرگ، ناپدید شده و حالا تنها کسی که مانده بود تا با این درد سر و کله بزند، امگا بود.
روی سرش، زیر موهایی که بیشتر از هر وقت دیگری حالت دار و پرپشت شده بودند، دقیقا روی جمجمه اش برجستگی های غیرعادی حس میکرد. قسمتی تحلیل رفته و جای دیگر به قدری باد کرده بود که مجبور میشد موهایش را آن سمتی شانه بزند تا آلفا متوجهش نشود.
آهی کشید و بعد از جا به جا کردن پتوی روی تخت، سرش را روی متکا گذاشت و به سقف چوبی چشم دوخت. بالش، بوی موهای آلفا را میداد. گرمای بوی گردو، باعث شد نفسش راحت تر فرو برود. این روزها تنها تسکین دردهایش حضور آلفا در کنارش بود. هرگاه که آلفا جلوی چشم هایش نبود، مثل همین حالا، حالش بد بود. نبض بدنش را حس نمیکرد. چشم هایش سیاهی میرفتند و با هر نفس انگار قدمی بیشتر به مرگ نزدیک میشد. و بعد آلفا جلوی دیدش قرار میگرفت و رنگ به تمام دنیا برمیگشت. چشم های آلفا را که میدید مردمک هایش بالاخره به کارشان برمیگشتند و با تمام انرژی کامل باز میشدند تا تصویر آلفا را واضح تر ببیند.
حالا هم آلفا دوباره آمده بود. جلوی در ایستاده بود و با دست هایی که درون جیبش بود، به چهارچوب تکیه زده بود و با لبخند به او نگاه میکرد.
بدنش جلوی نور را گرفته بود و نور کم شمعی که روشن بود، انحناهای صورتش را نشان میداد.
_چیکار میکنی؟
_دراز کشیده بودم
_فکر نمیکنی یه کم برای خواب بعدازظهر زوده؟
_خسته ام
آلفا وارد شد و در را پشت سرش بست. جلو آمد و کنار امگا روی تخت نشست و پتو را روی بدن جفتش مرتب کرد. این روزها که روی کشتی بودند و فقط خودشان دونفر، آلفا انگار علاقه و اشتیاق خاصی به او پیدا کرده بود که امگا نمیتوانست تشخیص بدهد به خاطر مارک روی گردنش است یا چیز دیگر. هرچیزی که بود باعث میشد حال خوبی پیدا کند و او هم گلایه ای نداشت.
_نوشتن رو شروع کردی؟
آلفا پرسید. هنوز از همانجایی که نشسته بود به او نگاه میکرد. نگاهش با وجود نور کم داخل اتاقک، نافذ و دوست داشتنی و گرم بود.این نگاه هایی جدیدی که این روزها به او می انداخت، بوی گردوهای داغ شده زیر نور آفتاب را میدادند.
_نه هنوز
دروغ میگفت. از همان روزی که پا به عرشه ی کشتی گذاشته بود تا به همین الان، یک روز را هم بدون نوشتن سپری نکرده بود. نوشته هایش هدف خاصی نداشتند. گاه از روزمرگی هایش مینوشت و گهگداری هم از خاطراتش با آلفا. بیشتر اما برای آلفا مینوشت. تمام حرف هایی را که نمیتوانست به زبان بیاورد، همان هایی که چشم های نافذ آلفا مجال گفتنشان را نمیدادند، روی کاغذ میاورد و قبل از آنکه سر و کله ی جفتش پیدا شود دسته های کاغذ را مچاله شده در جایی می چپاند تا آلفا پیدایشان نکند. دوست داشت نوشته هایش برای خودش بمانند و از یک طرف هم نمیخواست آلفا درباره ی وضعیت جسمی اش سرنخی پیدا کند، چیزی که بعد از خواندن آن برگه ها تقریبا غیرممکن بود.
آلفا دوباره سری تکان داد و بعد از بازکردن دکمه های جلیقه اش همراه با او دراز کشید. جیسونگ مجبور شد خودش را به دیوار کنارش بچسباند تا آلفا هم جا شود. تخت یک نفره ای که در اتاقک بود تنها موهبت این روزها برایش به حساب می آمد. هر روز و هر شب میتوانست در نزدیک ترین مکان نسبت به آلفا بخوابد و عطرش را نفس بکشد. نمیدانست حسی که داشت واقعی است یا تنها توهم خودش اما احساس میکرد که صبح زود، وقتی تازه از خواب بیدار شده و تمام تنش بوی گردو میدهد، حالش بهتر است.
آلفا هم کمی جا به جا شد و به یک طرف، رو به او، دراز کشید. یک دستش زیر سر خودش و دست دیگرش جایی بین گردن و شانه ی جفتش بود.
_بهت گفته بودم که چقدر طنازی؟
آلفا با خنده پرسید
_نمیدونم. یادمه که همچین حرفی رو از دهن تو شنیدم. حالا دقیق یادم نیست اونی که این حرف رو زد آلفا بود یا تو
_اون گرگ آب زیرکاه!
_در مورد جفت من درست حرف بزن
_حالا تو هم توی تیم اونی! عالی شد
جیسونگ خندید و به سختی جا به جا شد. حالا کمرش چوب نمناک دیوار را حس میکرد و صورتش به طور کامل رو به آلفا بود. بینی هایشان مماس به هم قرار داشتند
امگا به چهره ی پر از حرص آلفا، که معلوم بود نقابی برای خوب کردن حال اوست، زد و با نوک بینی اش به بینی آلفا زد و بعد عقب کشید
مینهو هم نقاب بازیگری اش را رها کرد و با لبخند کوتاهی سرش را کمی عقب کشید تا بتواند راحت تر صورت امگا را ببیند
_اگه دلت براش تنگ شده...میتونم بیارمش بیرون
_میشه؟ لطفا
آلفا به نشانه ی تایید پلک هایش را روی هم گذاشت و بعداین گرگ بود که چشم باز کرد. گرگ آلفا به محض دیدن امگا، با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه عزیزترین؟
امگا تنها با ناراحتی و لبخندی غمگین سر تکان داد. دلش برای لحن همیشه نگران و مراقب گرگ تنگ شده بود. نگاه های آلفا زیبا بودند اما نگاه های گرگش...جیسونگ نمیتوانست آن ها را توصیف کند. نمیدانست که گرگ چطور میتواند انقدر عمیق به کسی نگاه کند.
_خوبم
گرگ انگار که دروغش را حس کرده باشد، لحظه ای چشم هایش را با ناراحتی بست و بعد باز کرد. خودش را جلو کشید و امگا را در بغلش محبوس کرد. چانه اش را روی سر جیسونگ گذاشت و کمی بعد، بوی جنگل گردو تمام اتاقک را پر کرد.
امگا نفس راحتی کشید. انگار که اکسیژن با بوی گردو راحت تر از مجاری تنفسی اش پایین میرفت و راحت تر هم باز میگشت. حالا که نفس هایش مرتب تر شده بودند، فشاری که دنده هایش بر سینه اش وارد میکردند هم تا مقدار زیادی کم شده بود.
خودش را کمی جا به جا کرد تا راحت تر در بغل آلفا جا شود. لبخند کمرنگی زد و بینی اش را به پوست گردن آلفا چسباند و نفس های عمیق کشید. بوی گردو تنها چیزی بود که میتوانست استشمام کند. لبخندش غمگین شد. چندی پیش وقتی اینطور در بغل هم حل میشدند، بوی گردو به مشام نمیرسید. تنها بویی که فضا را پر میکرد بوی گرم و داغ شیرینی های گردویی بود. حالا اما بوی گردو بوی آرد و نان را در خود میبلعید و اطراف را پر میکرد
_تو حالت خوب میشه. مطمئنم
آلفا گفت. جیسونگ از آن موقعیت، بدون دیدن چشم های آلفا، نمیتوانست تشخیص بدهد که چه کسی در حال صحبت کردن است. گرگ آلفا و خودش بسیار شبیه یکدیگر بودند.
_آره...آره. حالم...خوب میشه. مگه نه؟
آلفا،یا گرگ، سرش را تکان داد. نوازش دست های آلفا پشت کمرش خواب آلودش میکردند. جیسونگ همانطور که به دست های خودش که روی سینه ی آلفا نشسته بودند نگاه میکرد چشم های سنگین شده اش را چند باری روی هم گذاشت و بعد باز کرد.
پشه ای روی پوست دستش نشسته بود. جیسونگ توان تکان دادن دستش را نداشت. به شدت خواب آلود بود.
امگا میان خواب و بیداری مشاهده کرد که چطور خرطوم نازک حشره در پوستش فرو میرود و چطور چندی بعد، حشره ی بیچاره به خاطر مکیدن خونی که خدا میدانست در آن لحظه چقدر اسیدی بود با وحشت خرطومش را بیرون میکشد و پرواز میکند و چطور بعد از چندبار بال زدن می میرد و جنازه اش همانجا روی دستی که قرمزی کوچکی به خاطر نیش داشت می افتد
_حالم...خوب میشهسلام~
بعد از مدت های طولانی...جنگل اینجاست
ببخشید که دیر شد. یک دنیا معذرت. ولی فکر کنم این دفعه دیگه اومدم که تا آخرش رو بنویسم. پس لطفا به جنگل کلی عشق بدین و دوستش داشته باشین
ستاره رو هم گردویی کنین~
DU LIEST GERADE
Near the Thetford forest(minsung)
FanfictionCompleted تیغه گوشت و پوست را برید و از استخوان عبور کرد و قلبش را پاره کرد و امگا، در حالی که هنوز دست های آلفا را از روی خنجر در دست داشت، کنار او روی زمین افتاد. بوی نان سوخته با بوی هیزم های گردو مخلوط شد و دقایقی بعد، بدن امگا گرمایش را کنار جس...