جنگل رو دوستش داشته باشین و براش کامنت بذارین~
امگا هنوز خواب بود. آلفا برای بیدار کردنش به اتاقک آمده بود اما چند دقیقه ای میشد که تنها کنار تخت نشسته و به چهره ی غرق در خواب امگا نگاه میکرد. کشتی مدت ها بود که لنگر انداخته بود. حالا آن دو بالاخره به کره رسیده بودند. تنها کافی بود از کشتی پیاده شوند و بعد از آن، آلفا به تمام چیزهایی که سه سال تمام برایشان نقشه کشیده و آرزویشان را داشت میرسید. کافی بود امگا را بیدار کند و بعد با هم پایین بروند.
دستش چندباری به سمت شانه ی جفتش رفت تا با تکان دادن بیدارش کند و هر بار قبل از برخورد با بدن امگا، به عقب کشیده شد. چیزی در انتهای وجودش مصرانه میخواست برای همیشه در همان اتاقک کوچک کشتی بماند و به صورت غرق در آرامش امگا چشم بدوزد. این چند هفته ای که کنار هم گذرانده بودند با همیشه فرق داشت. جهان رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود. گرگش آرام گرفته بود و هر بار که کنار امگا بود، با مهربانی دمش را تکان میداد و حتی دیگر برای بیرون آمدن تلاش نمیکرد. تنها نفس های عمیق می کشید و بوی نان تازه و گرمای آفتابی که از امگا نشات میگرفت را استشمام میکرد
آلفا میدانست که این احساس نوپایی که در قلبش جوانه زده بود چیزی به جز دردسر برایش به ارمغان ندارد. اما هرچقدر هم که تلاش میکرد نمیتوانست بذر علاقه اش به امگا را بخشکاند. امگا با آن دست هایی که همیشه به هم می پیچیدند و چشم هایش که زیر انبوه موهایش پنهان میشدند، این چند وقت زیادی خواستنی و دوست داشتنی به نظر میرسید. به حدی که مینهو هر روز صبح به انتظار شب مینشست تا بتواند دوباره امگا را در آغوش بکشد و کنار او به خواب برود.
امگا انگار که نگاه سنگین آلفا را روی خودش حس کرده باشد کمی تکان خورد و بعد چشم هایش را باز کرد. لحظه ای هاله ی بنفش رنگ چشم های امگا را پوشاند و بعد با پلکی که زد، هاله ناپدید شد و عنبیه های قهوه ای رنگش دوباره پدیدار شدند.
_آلفا؟
امگا با صدای خواب آلود پرسید. هنوز نیمه خواب بود و چشم هایش با سختی چندثانیه یکبار باز می شدند و بعد دوباره آنها را می بست
_نمی خوای بلند شی؟
آلفا پرسید. جواب امگا چنگ زدن دست مینهو و کشیدن او روی تخت بود. جیسونگ خودش را بین دست های آلفا جا به جا کرد و بعد دوباره چشم هایش را بست. تصویری که روی سینه ی آلفا جا خوش کرده بود باعث میشد بخواهد بیخیال همه چیز شود و دستور بدهد که دوباره کشتی را روانه ی دریا کنند تا بتواند تا همیشه کنار امگا، در همان اتاقک چوبی بماند.
گونه ی امگا به خاطر فشرده شدن روی سینه جفتش، برآمده شده بود. مژه هایش پیچ خورده و پرپشت بودند و لب هایش با رنگ صورتی کمرنگی، زیر نور شمع میدرخشیدند
_مثل اینکه خیلی خسته ای، آره؟
امگا این روزها بیشتر وقتش را به خواب سپری میکرد. گهگاهی کنار آلفا مینشست و صحبت های کوتاهی با هم داشتند و بعد دوباره به اتاقک برمیگشت. و میخوابید. آلفا حدس میزد که این شدت از خواب آلودگی احتمالا ربطی به دریازدگی و عادت نداشتن امگا به زندگی روی کشتی داشته باشد.
امگا در جواب سوال آلفا تنها هوم کوتاهی کشید و سرش را روی سینه ی مینهو جا به جا کرد و دوباره خوابید. دست های آلفا، بدون اختیار خودش، بالا آمدند و روی موهای امگا نشستند. با هر تکانی که به دست هایش میداد، بوی شیرینی موزی از سمت امگا برمیخواست.
لبخند کوتاهی زد و بعد از حلقه کردن دست هایش دور امگا، در یک حرکت نشست و بدن جیسونگ را هم با خودش بلند کرد.
امگا به خاطر حرکت یکهویی، چشم هایش را باز کرد و با گیجی خودش را یافت که روی پاهای آلفا نشسته و به چهره ی بازیگوش او نگاه میکند
_چیزی شده؟
امگا با صدایی که از شدت خواب دورگه شده بود پرسید
_تقریبا نیم ساعتی هست که رسیدیم. شاهزاده اما از خواب بیدار نمیشدن
امگا به محض شنیدن این حرف، کامل از خواب بیدار شد. خواست که از جا بلند شود اما دست های آلفا که به دورش حلقه شده بود اجازه ی این کار را به او ندادند
_معذرت میخوام...فکر کنم این روزا زیادی خواب آلود شده ام
آلفا حلقه ی دست هایش را محکم تر کرد. شکم امگا حالا کاملا به سینه ی مینهو چسبیده بود و باعث میشد به این فکر کند که جفتش چقدر لاغر است و نیاز دارد که وزن اضافه کند.
امگا دستی در موهایش کشید و سعی کرد آن ها را مرتب کند. تکه ای اما مصرانه رو به بالا ایستاده بود و علاقه ای به پایین آمدن نداشت. مینهو خنده ی کوتاهی کرد و بعد از برداشتن یکی از دست هایش از روی کمر امگا، آن را روی تکه مو گذاشت و بعد از کمی فشار دادنش روی سر امگا، دستش را برداشت. تکه مو دوباره به جای قبلی اش برگشت و باعث شد هر دو بخندند.
دست آلفا از بالای سر جفتش، به سمت گردن امگا رفت. چند باری محل رویش موهای امگا روی گردنش را نوازش کرد و بعد با چنگ آرامی که به گردن جیسونگ زد، سرش را جلو کشید. امگا با چشم هایی که هنوز به خاطر خواب خمار بودند نگاهی به صورت آلفا که هر لحظه نزدیک تر میشد کرد و بعد چشم هایش را آرام بست.
دست های امگا به جلیقه ی آلفا چنگ زدند و پلک هایش را محکم تر روی هم فشار داد. جیسونگ که تا چندی قبل روی زانو هایش ایستاده بود تا فشاری به آلفا نیاید، بدنش را بالاخره رها کرد و روی ران های مینهو فرود آمد.
مینهو قبل از نشاندن لب هایش روی لب های امگا، نگاهی به صورت او انداخت. بار دیگر پشت گردن او را نوازش کرد و بعد لب هایش را روی لب های امگا گذاشت.
لب های امگا سرد و خنک و خشک بودند. پوست لب هایش مثل همیشه خشک و بوسه هایی که روی لب های آلفا میکاشت مهربان و آرام بودند.
آلفا محکم تر به گردن امگا چنگ زد و او را جلوتر کشید. دست دیگرش پشت شانه ی امگا حرکت میکرد و حواسش بود که دستش را نزدیک پهلوی امگا نکند.
امگا نفس گیر بود. خطوط بدنش زیر دست های آلفا قابل حس و محسوس بودند. عضلاتی که از همان روز اول توجه مینهو را به خودش جلب کرده بود، با هر حرکت کوچک منقبض میشدند و کمر باریکش که منطقه ای ممنوعه بود، با هر نگاه کوچکی که به آن می انداخت، امانش را میبرید.
نگاه هایی که آلفا به کمر امگا می انداخت آنقدر واضح بود که خود امگا دست هایش را از جلیقه ی جفتش جدا کرد و بعد از گرفتن دست های آلفا، آن ها را روی پهلوی خودش گذاشت
بوی خفیف نان، هر لحظه بیشتر شدت میگرفت و با بوی برگ های گردو مخلوط میشد. چشم های شکلاتی رنگ امگا، هر چند وقت یکبار باز میشدند و زیر نور شمع برق میزدند و دل آلفا را می ربودند. دست هایش حالا پهلو های امگا را گرفته و گهگاهی آن ها را میفشردند. نوک بلندترین انگشت هایش، درست پشت کمر امگا و بالای یکی از مهره های کمرش، به هم میرسیدند.
با لمس مهره ی کمر امگا، ناگهان به خودش آمد. به آرامی جوری که جفتش را نیازارد، بعد از بوسه ی کوتاهی عقب کشید و چشم باز کرد. چندباری دست هایش را روی کمر جیسونگ بالا و پایین کرد و بعد این خود امگا بود که عقب کشید و از روی پاهای آلفا بلند شد
امگا دستی به لباسش کشید و بعد از مرتب کردنش با چهره ای که از خجالت و گرما سرخ شده بود آهسته گفت:
_سریع آماده میشم
آلفا از جایش بلند شد. شانه های امگا را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند. بوسه ی کوتاهی روی پیشانی اش کاشت و بعد از اتاقک بیرون رفت.
هوا بوی باران میداد. انگار که قرار بود به زودی باران ببارد. باید قبل از شروع شدن آن، به خانه می رفتند. باران و خیابان های خاکی شهر، ترکیب خوبی نبودند. مخصوصا برای آن ها با آن همه ساک و اسباب و اثاثیه ای که داشتند
آلفا صدای قیژ کوتاهی را شنید و برگشت. امگا در حالی که ساک لباس هایش را در دست گرفته بود و جلوی در اتاقک ایستاده بود. انگار که او هم نمیخواست از آن اتاقک کوچک دل بکند.
_بریم؟
آلفا پرسید و دستش را دراز کرد تا ساک را از دست امگا بگیرد. امگا اما به جای ساک، دست خودش را در دست آلفا گذاشت. لبخندی به گرمای سنگ های داغ شده زد و بعد از فشار کمی که به انگشت های آلفا داد، جلوتر راه افتاد و آلفا را به دنبال خودش کشید
آلفا مات و مبهوت، همانطور که به دنبال جیسونگ کشیده میشد لبخند کمرنگی زد. امگا قدم های بلند و سریع بر میداشت و سرش را این طرف و آنطرف می چرخاند و آنقدر ذوق زده بود که مینهو نمی توانست با گفتن اینکه باید زود به خانه برگردند حالش را خراب کند. تنها گذاشت امگا او را به دنبال خودش بکشد و میان کوچه پس کوچه های شهر بچرخاند.
جیسونگ جلوی هر مغازه ای که میدید می ایستاد و با ذوق به وسایل درونش نگاه میکرد. فرقی نمیکرد که وسایل یک مشت ابزار نجاری باشند یا سرهای قطع شده ی ماهی های صید شده که کف زمین ریخته و میان پولک های تراشیده شده گم شده بودند. انگار که همه چیز برای امگا جدید و تازه بود.
نگاهی که جیسونگ به لباس های مردم میکرد آنقدری کنجکاو بود که آلفا با کشیدن دست امگا، او را به سمت یکی از مغازه های لباس فروشی برد و بعد از کمی گشتن، هانبوک کرم رنگی را انتخاب کرد و به دست امگا داد. ساکی که هنوز در دستان جفتش جا خوش کرده بود را گرفت و منتظر به او نگاه کرد تا لباس را بپوشد
_واو! خیلی قشنگه...فقط اینکه، بلد نیستم!
آلفا خنده ی کوتاهی کرد و به امگا نگاه کرد که چطور لباس را پوشیده و حالا در حال کشتی گرفتن با بند جلوی آن بود
مینهو ساک را روی زمین گذاشت و خودش دست به کار شد. همانطور که بند لباس را برای امگا میبست، به آلفایی که دور از آن ها ایستاده و واضحا به امگا چشم دوخته بود چشم غره ی غلیظی رفت.
درست لحظه ای که تصمیم داشت به سمت آلفای بی چشم و رو برود و مشتی روانه ی صورتش کند، صدای بلند رعد و برق همه جا پیچید و بعد، باران شروع به باریدن کرد. چند ثانیه ی بعد تمامی مردم در حال دویدن به این طرف و آنطرف بودند. مغازه دارها با عجله، بساط های شان را جمع میکردند. صاحب مغازه به سمت شان آمد:
_بهتره قبل از اینکه بارون زیادتر از این بشه برین دنبال یه سرپناهی چیزی. منم میخوام مغازه رو ببندم
مینهو سری تکان داد و بعد از پرداخت پول لباسی که حالا روی تن امگا نشسته بود، نگاهی به اطراف انداخت. چتری به همراه نداشتند و اگر قرار بود همانطور زیر باران پیاده به سمت خانه بروند امگا مریض میشد و این چیزی نبود که آلفا بخواهد.
_میتونی یه چند لحظه همینجا بمونی؟ سریع میرم و یه ماشینی چیزی پیدا میکنم
رو به امگا گفت و بعد از اینکه جیسونگ سرش را به نشانه ی تایید تکان داد، با گذاشتن مقدار زیادی پول در دستان صاحب مغازه به بیرون دوید.
جیسونگ، به پشت آلفا که قدم های بلند و سریع برمیداشت و هر لحظه دورتر میشد نگاه کرد. مرد بتا، بعد از گذاشتن صندلی کوچکی جلوی مغازه، در پشت اجناسش ناپدید شده بود. حالا امگا، جلوی در باز مغازه نشسته بود و به بارانی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد چشم دوخته بود.
لبخندی که تا چندی پیش روی لب هایش جا خوش کرده بود، کم کم، با طولانی شدن غیبت آلفا ناپدید شد. آدرنالین درون رگ هایش، فرو کش کرد و درد سینه اش دوباره شروع شد. بوی گردو که تا دقایقی پیش نفس کشیدن را برایش راحت تر میکرد، با باران شسته و محو شده بود. حالا امگا مجبور بود برای تامین اکسیژن بدنش، نفس های عمیق و دردناک، همراه با خس خس های از ته گلو بکشد. جای مارک گردنش، شروع به سوزش کرده بود. با هر بادی که میوزید، قطرات باران کمی بیشتر به داخل مغازه نفوذ میکردند و سرمای شدیدی به جانش می انداختند.
رعد و برق بعدی، بلند و مهیب بود و بعد بادی شدید در چوبی مغازه را یکبار بسته و بار دیگر با شدت تمام باز کرد. هر چقدر که میگذشت، دلشوره بیشتر از پیش در دل امگا ریشه می دواند. بوی گردو کم و کم تر میشد و نفس کشیدن برای او سخت تر.
جیسونگ چنگی به یعقه ی لباسش زد و آن را پایین کشید تا بتواند راحت تر نفس بکشد. امگا صدای رعد و برق بعدی را شنید و بعد دردی سمی، مثل مار دور نخاعش پیچید و باعث شد از روی صندلی روی زمین بیوفتد. دستی که با آن یعقه اش را گرفته بود، بی حرکت و فلج شده، جلوی چشم هایش روی زمین افتاده بود و خودش، بدون آنکه کنترلی روی اعضای بدنش داشته باشد برای ذره ای اکسیژن التماس میکرد.
رعد و برق بعدی زده شد و ناگهان، بوی گردویی که تا لحظه ای پیش کاملا محو شده بود، با غلظت زیاد در هوا پیچید. دست هایی نامرئی که دور ریه های امگا پیچیده و مجال نفس کشیدن به او نمی دادند، برداشته شدند و محلول غلیظی از اکسیژن و بوی گردو، وارد مجاری تنفسی امگا شد. جیسونگ نفس عمیقی کشید و بعد با سرفه، خودش را بالا کشید و روی زمین نشست. بوی گردو هر لحظه عمیق و عمیق تر می شد اما خبری از آلفا نبود.
امگا به سختی و با تکیه به دیوار، از جا بلند شد. عضلاتش همه سفت شده و پاهایش برای کشیدن وزن بدنش، زیاد از حد بی جان بودند. او اما باید هر چه زودتر جفتش را میدید.
ابتدا قدم های آرام، و بعد سریع و سریع تری برداشت. با همان چند قدم، خیس آب شده بود. با دست روی چشم هایش کشید و قطرات باران را از روی آن ها پاک کرد. هیچ کس در خیابان نبود. باران با شدت هر چه تمام تر، روی شیروانی های فلزی میریخت و صدایی مهیب بلند میکرد
_آلفا؟
جیسونگ صدا زد. ابتدا آرام و با گیجی. و بعد بلندتر
_آلفا؟
قدم هایش را سریع تر کرد و به سمت انتهای خیابان، جایی که آخرین بار تصویر پشت آلفا را دیده بود، رفت.
_مینهو؟
این بار داد زد. همه جا خالی بود. پنجره ی خانه ها بسته و کرکره ی مغازه ها کشیده شده بود. صدایش، در خیابان اکو میشد و از روی چاله های پر آب عبور میکرد و دوباره به خودش بر میگشت.
با دو به سمت کوچه ی انتهای خیابان رفت. درست لحظه ای که میخواست بپیچد، به جسمی برخورد کرد و هر دو روی زمین افتادند.
گونه ی امگا به محض برخورد با زمین، خراشیده شد و باریکه ای از خون روی گونه اش به راه افتاد و باعث شد امگا به خاطر درد فریاد بکشد. خون، پوست را میسوزاند و همانطور آرام آرام به سمت چانه و بعد گردن امگا حرکت میکرد. قطره های بارانی که به شدت بر سر و روی امگا می باریدند، به محض برخورد با باریکه ی خون، با صدای هیس بلندی بخار میشدند.
_اوه، تو حالت خوبه مرد جوون؟
پیرزنی که با امگا برخورد کرده بود، در حالی که به چوب در دستش تکیه داده بود بالای سر او ایستاده بود. لباس های پاره پاره اش، با وجود شدت باران، خشک بودند. موهای سفیدش، اطرافش را گرفته و چیزی از چهره اش را نشان نمیدادند.
پیرزن، روی دو پا جلوی جیسونگ نشست. با دست زبرش، روی گونه ی امگا کشید و باریکه ی خون را پاک کرد
_اوه، پسر بیچاره...
خون، به محض برخورد با پوست پیرزن، هیسی کرد و بعد ناپدید شد. جیسونگ با ترس، خودش را روی زمین عقب کشید. منشا بوی گردو برخلاف چیزی که فکر میکرد، از زن بود.
_تو پسر خوبی هستی...ولی کسی که دوستش داری بهت خیانت میکنه، اوه، امگای بیچاره
پیرزن موهای امگا را مرتب کرد و بعد ایستاد.
_به خاطر سرنوشت غم انگیزت ناراحت نباش. فقط...قبولش کن
و بعد بوی گردو، که تا لحظات پیش تمامی اتمسفر اطراف امگا را پر کرده بود، در لحظه ناپدید شد. نفس کشیدن دوباره تبدیل به سخت ترین کار دنیا شد و بوی خون، ته گلوی امگا را پر کرد.جنگل با یه پارت دیگه در خدمت چشم هاتونه. جنگل رو با عشقتون پر از بوی نون کنین و ستاره رو هم گردویی~
YOU ARE READING
Near the Thetford forest(minsung)
FanfictionCompleted تیغه گوشت و پوست را برید و از استخوان عبور کرد و قلبش را پاره کرد و امگا، در حالی که هنوز دست های آلفا را از روی خنجر در دست داشت، کنار او روی زمین افتاد. بوی نان سوخته با بوی هیزم های گردو مخلوط شد و دقایقی بعد، بدن امگا گرمایش را کنار جس...