talk to me

293 93 16
                                    

آلفا جلو تر راه افتاد و زودتر وارد خانه شد. قلبش پوم پوم صدا میکرد و خون را آنقدر محکم به همه جای بدنش پمپ میکرد که میتوانست نبضش را در جایی نزدیک به پلک راستش حس کند. وارد آشپزخانه شد و قبل از هرچیزی، خانوم یو را به کناری کشید
_خونه رو خالی کنین. همه رو ببرین عمارت پشتی و تا وقتی هم که خودم نگفتم برنگردین
_میخواین مارکش کنین؟
_آره
زن، کمی این طرف و آنطرف را نگاه کرد و به دختری که در حال زیر چشمی فضولی کردن بود چشم غره رفت. گوشه ی آستین مینهو را گرفت و او را کمی جلوتر کشید و صدایش را آرام تر کرد
_از دیشب تا حالا هیچی نخورده، اول یه چیزی درست میکنم بخوره بعد میرم. ولی قبلش بقیه رو میفرستم بیرون
_نمیخواد. خودم یه چیزی درست میکنم
زن کمی نگاهش کرد و بعد سرش را تکان داد. لحظه ای عقب گرد کرد تا از آشپزخانه خارج شود اما دوباره برگشت و به آلفا نگاه کرد
_مواظبش باشین، باشه؟
زن خواهش کرد. مینهو به چشم های زن نگاه کرد و بعد سرش را تکان داد.
به ده دقیقه نکشیده بود که تمام خانه خالی شد. سکوت خانه را پر کرد.با اینکه حتی با وجود خدمتکارها در خانه، فضا بیشتر اوقات ساکت بود.
_جیسونگ؟
مینهو از آشپزخانه امگا را صدا زد. صدای قدم های امگا روی کف خانه آمد و لحظه ای بعد خودش پیدایش شد. چشم هایش هنوز به خاطر گریه قرمز بودند و زیر پلکش به طرز فجیعی باد کرده بود. گوشه ی چپ لبش طی همین چند دقیقه زخم شده بودند و خبر از شدت استرس امگا میدادند.
_بشین
آلفا وقتی دید جیسونگ همانطور جلوی در ایستاده گفت و آستین های لباسش را بالا زد. دست هایش را زیر شیر آب شست و بعد از خشک کردنشان با همان پارچه ای که چندی قبل اشک های امگا را خشک کرده بود، دست به کار شد.
_کاری هست که منم انجام بدم؟
امگا وقتی دید آلفا چاقو به دست شده به رسم ادب پرسید اما هنوز معذب روی صندلی نشسته بود و دست هایش را به هم میپیچید و مشخصا استرس داشت
_نه نیازی نیست. منتظر بمون
آلفا میان وعده ی محبوب خودش را آماده کرد. پنکیک با مربای تمشک. وقتی که در حال به هم زدن آرد و تخم مرغ های شکسته شده بود، نمیتوانست ذهنش را از بوی ترس و اضطراب امگا، که بوی آرد خام میداد دور کند. تمام مدتی که خودش را مشغول ریختن مربا در کاسه میکرد امگا هنوز با استرس به پشتی صندلی تکیه زده بود و پوست گوشه ی ناخنش را میکند. گرگ آلفا با ناراحتی این طرف و آنطرف میرفت و میخواست امگا را آرام کند.
در آخر وقتی ظرف پنکیک ها را در وسط میز میگذاشت، صندلی خودش را عقب کشید و روی آن نشست.
_میتونم فرومون هامو آزاد کنم؟
از امگا پرسید. امگا با شنیدن صدای آلفا در جایش تکان خورد و سرس را بلند کرد
_آره
به محض گرفتن اجازه ی امگا، بوی برگ درخت گردو هوای اطراف را پر کرد و باعث شد امگا نفس راحتی بکشد. هر چه تنش و اضطراب بود به ثانیه نکشیده از روی شانه هایش برداشته شد. انگار که وزنه ی روی سینه اش از بین رفته و شش هایش میتوانستند به درستی باز و بسته شوند.
_بخور، شنیدم صبح تا حالا هیچی نخوردی
_باشه...
گوشه ی یکی از پنکیک ها را کند و در دهانش گذاشت. مزه ی شیرین خمیر در دهانش مثل شن های خیس پخش شد و حالش را بد کرد. احساس میکرد که لحظه ای بعد تمام وجودش را عق میزند و معده اش را روی زمین خالی میکند.
لقمه ی دوم را که در دهانش گذاشت، هر چه که خورده و نخورده بود به سمت دهانش هجوم آوردند. به سرعت از جایش بلند شد و به سمت دستشویی دوید. به محض باز کردن در، دستش را روی شکمش گذاشت و با تمام وجود عق زد.
مینهو پشت سرش بود، دستش را روی کمر امگا میکشید و شدت غلظت فرمون های آرامش بخشش در هوا به قدری بود که تا انتهای بینی اش را پر کرده و طعمی شبیه به طعم گس پوست گردو را در ته حلقش تداعی میکردند.
وقتی جیسونگ دهانش را با آب میشست آلفا دستش را پشت کمر او گذاشته و با دست دیگرش پهلویش را نوازش میکرد. حرکتی که روی کمرش حس میکرد آرامش بخش و لمس آرام آلفا روی پهلویش برایش تهوع آور بود.
_دستت...لطفا
دست های آلفا از حرکت ایستادند.
_اونی که روی پهلومه رو بردار
آلفا به محض شنیدن حرف امگا، دست هایش را از بدن جیسونگ دور کرد. امگا بار دیگر صورتش را با آب سرد شست. اشک هایی که به خاطر شدت عق زدن هایش روی صورتش نشسته بودند انگار که به مژه هایش چسبیده و جدا نمی شدند.
آلفا دست هایش را روی شانه های جیسونگ گذاشت و او را برگرداند. حالا رو به روی هم ایستاده بودند. دست آلفا از روی یکی از شانه هایش بلند شد و روی گونه ی امگا نشست و نم روی صورتش را پاک کرد
_برای چی انقدر استرس داری؟
همان دستی که روی صورت امگا بود را به پشت گردنش هل داد و با کمی فشار به پشت گردن امگا، سر جیسونگ را جلو کشید و آن را در گردن خودش دفن کرد. با دست دیگرش کمر امگا را گرفت و مواظب بود که پهلوهایش را لمس نکند
نفس های تند و بدون ریتم امگا به محض اینکه استخوان گونه اش با ترقوه ی آلفا برخورد کرد آرام گرفتند. بوی گردو از هر زمان دیگری قوی تر بود و باعث میشد به خلسه ای شیرین فرو رود. انگار که تمام درد ها و اضطراب و بدبختی هایش مثل پوست گردوی سبز رسیده چروک شده و در مرز پلاسیدن بود. صورتش را محکم تر به شانه ی آلفا فشار داد و نفس های عمیق کشید
_هوم؟ برای چی انقدر استرس داری؟
دست های امگا بلند شدند و به پیرهن آلفا چنگ زدند. لب هایش اما بی حرکت و بسته بودند و پره های بینی اش تند تند باز و بسته میشدند و نفس های عمیق میکشید.
مینهو بعد از چند دقیقه ای انتظار برای شنیدن جواب امگا، بیخیال شد. کمی جا به جا شد و باعث شد چنگ امگا باز شود و خودش را عقب بکشد.
_بیا بریم تو اتاق
نفس های امگا که تا لحظه ای پیش آرام گرفته بودند دوباره ریتم خودشان را از دست دادند.
آلفا بار دیگر با یک دست گونه ی جیسونگ را قاب گرفت و دست دیگرش را روی بازویش گذاشت
_استرس نداشته باش خب؟ امروز حالت خوب نیست پس میتونیم بیخیالش بشیم، باشه؟
امگا در جواب حرف های نرم آلفا تنها سری تکان داد و زودتر از دستشویی بیرون رفت و منتظر ماند. آلفا پشت سرش بیرون آمد. دستش را دراز کرد و دست او را گرفت و با قدم های آرام به سمت اتاقی که گوشه ی راهرو بود راه افتاد.
_فکر کنم تو اتاق من راحت نیستی مگه نه؟ به خاطر همین بیا بریم اینجا. خیلی وقته که خالیه و کسی ازش استفاده نمیکنه
اتاق نسبتا کوچکی بود. آینه ی قدی که به یکی از دیوار ها تکیه داده شده بود و تخت دو نفره ای که در یکی از سه گوشه های اتاق جا گرفته بود. مبل بزرگی هم پایین پنجره داشت که ملحفه رویش کشیده شده و معلوم بود برای مدت زیادی استفاده نشده است
آلفا در اتاق را بست و به آن تکیه داد و منتظر به امگا نگاه کرد. برنامه اش این بود که کاری کند که امگا در راحت ترین وضعیت خودش باشد. میترسید این حجم از استرس در آخر به غش کردن امگا ختم شود. هرچند که نمیفهمید این همه اضطراب برای چیست.
امگا بیشتر اوقات همچین حس و حالی داشت. همان دست هایی که به هم می پیچیدند و فشار محکم انگشت هایش روی یکدیگر. انگار که در قفسی افتاده باشد و همانطور که برای پیدا کردن راه فرار تلاش میکند، در پس ذهنش بداند که هیچ راهی برای فرار نیست.
آلفا ابتدا احساس میکرد که این شخصیت امگاست. معلوم بود که رو به رویی با انسان های دیگر جیسونگ را عذاب میدهد و از آنجا که آلفا هم آدم جدیدی در زندگی امگا بود، حدس میزد کنار آمدن و غلبه کردن به احساس اضطراب برای امگا کار سختی باشد. اما الان نمی فهمید. امگا شب گذشته، با آن چشم های بنفش، دستش را گرفته بود فحشش داده بود و در آخر با همان لب هایی که هر حرفی را با رنگ و بوی تهدید میزدند بوسیده بودش. حالا اما به گونه ای کنارش ایستاده بود که انگار بچه آهویی است که راه خانه اش را گم کرده و از ترس صدایش هم در نمی آید تا مادرش را صدا کند. مینهو رفتارهای ضد و نقیض امگا را درک نمی کرد. ثانیه ای گرگش، که هنوز نمی فهمید چرا چشم های بنفش دارد، بالا می آمد و به گونه ای با او حرف میزد و نگاهش میکرد که باعث میشد حس کند مهم ترین و ارزشمندترین دارایی امگاست و لحظه ای بعد، وقتی چشم های امگا مشکی بود، ذره ای توجه از سمتش دریافت نمیکرد. مثل همین حالا که امگا به کف زمین زل زده و دست هایش را جوری در هم پیچیده بود که انگشت هایش قابل تشخیص نبودند
مینهو تکیه اش را از در برداشت. به جای رفتن به سمت تخت، که حدس میزد باعث بیشتر شدن استرس امگا میشود، به سمت کاناپه رفت و روی آن نشست. این دفعه بدون اینکه چیزی بگوید، امگا به سمتش آمد و کنارش نشست. اما با فاصله ی زیاد.
_میتونم بغلت کنم؟
آلفا دوباره پرسید.
_تو دیگه میتم حساب میشی. لازم نیست برای هرکاری انقدر اجازه بگیری
بالاخره یک حرکت رو به جلو از سمت امگا. همین که کمی سپر دفاعی اش را پایین آورده بود هم قدم بزرگی حساب میشد. حالا هرچقدر هم که چهره اش خستگی و ترس و اضطراب را فریاد میزد.
آلفا کمی جا به جا شد و به پشتی کاناپه تکیه داد. دستش را دراز کرد و بعد از گرفتن شانه ی امگا، او را به سمت خودش کشید و باعث شد جیسونگ هم به کاناپه تکیه بدهد. دستش بین بدن امگا و کاناپه گیر کرده بود و فشار کم پشت امگا روی بازوهایش اعصاب گرگش را قلقلک میداد. گرگ با شیطنت و بازیگوشی در حال بالا و پایین پریدن بود و میخواست بیرون بیاید.
_برام حرف بزن
_هوم؟
امگا پرسید و دست از کندن گوشه ی ناخنش برداشت. آلفا دست آزادش را دراز کرد و دست های امگا را، که روی هم بودند، با هم گرفت و کمی سمت خودش کشید و بین بدن هایشان گذاشت. دست های امگا را اما رها نکرد. سرش را چرخاند و به چشم های متعجب امگا نگاه کرد.
_برام صحبت کن. تعریف کن.
_از چی؟
_نمیدونم. هر چی
_نمیدونم از چی حرف بزنم...
_ هر چی که میخوای. چیزهای کوچیک. بچگیت. غذای مورد علاقت. تفریح مورد علاقه ات. دوست هات. هرچی
امگا نمیدانست چه بگوید. از بچگی ای تعریف کند که نیمی از آن را در بین ملحفه های تختش از شدت درد بی هوش بود و نیمی از آن را در حال ترکه خوردن از استادی بود که بی رحمانه، چه در مواقع بلد بودن و چه بلد نبودنش، به جانش میافتاد. یا از دوست هایی که ندارد و غذای مورد علاقه ای که حالا با وجود همیشه دلپذیر بودنش به محض فکر کردن به آن، معده اش به هم میپیچید و حالش بد میشود.
_نوشتن...نوشتن رو دوست دارم
دست آلفا که پشت کمرش بود کمی جا به جا شد و آلفا کمی خودش را جلوتر کشید. نگاه آلفا مشتاقانه روی او نشسته و منتظر بود.
_خب؟ چی مینویسی؟
_چی؟...چیزی نمی نویسم
_چرا؟
_نمیدونم....نمیتونم
چهره ی امگا دوباره گرفته شد. انگار که قلبش دوباره گرفتار مشتی نامرئی شده باشد و در حال فشرده شدن باشد.
_میتونی شروع کنی. از این به بعد قراره کلی وقت اضافه داشته باشی. سفرمون به کره تقریبا یک ماه طول میکشه. یک ماه تمام روی کشتی و هیچ کاری نداری و میتونی تمام وقتت رو بزاری روی کاری که دوست داری. میخوای بگم برات کاغذ کافی بزارن؟
آلفا پرسید و منتظر به او نگاه کرد. جیسونگ اما با شگفتی به آلفا نگاه میکرد. چرا انقدر توجه به او نشان میداد؟ عادی بود؟ همه ی آلفاها نسبت به امگاهاشان همچین توجهی را نشان میدهند؟
در جواب آلفا سری تکان داد و دوباره ساکت شد. دقیقه ای بعد این امگا بود که سر صحبت را باز کرد
_کره...چه شکلیه؟
_هوم؟ تا حالا کره نبودی؟
_نه. تا حالا نرفته ام
آلفا کمی خودش را جا به جا کرد و از چیزی که بود، بیشتر به امگا نزدیک شد. فاصله شان کمتر شده بود و به خاطر همین ناخودآگاه، تن صدایشان پایین آمده و زمزمه میکردند
_خب، چه جوری بگم...جای قشنگیه
آلفا با لبخند گفت و باعث شد لب های امگا هم به لبخندی باز شود و خودش را بچرخاند تا صورت آلفا را بیشتر ببیند. به خاطر چرخیدنش عضلاتش زیر دست آلفا حرکت کردند و باعث شد چیزی در سینه ی مینهو تکان بخورد
_راستش منم تا حالا اونقدری توی کره نگشته ام. نمیتونم بگم کدوم شهر قشنگ تره یا اینکه کدوم فصل بهتره. فقط اینکه جای قشنگیه
_میتونیم با هم بگردیم
از دهان جیسونگ در رفت و باعث شد آلفا لبخند بزند. دستی که پشت امگا بود را جا به جا کرد و با انگشت هایش شانه ی امگا را فشرد و لبخند زد
_آره، با هم میتونیم بریم
تنش درون چشم های امگا کاملا خوابیده بود. عضلاتش آرام شده و از انقباض بیرون آمده بودند و دست هایش آزادانه روی پاهایش نشسته و انگشت هایش کمی از زیر آستین بیرون زده بودند.
چند ثانیه ای را به هم نگاه کردند. گرگ آلفا، پوزه اش را رو به جلو کش داد و برای کشیدن نوک بینی اش به پوزه ی امگا تلاش کرد. چشم های امگا زیر نور کم اتاق برق میزدند و لب های پوسته شده اش هنوز رد کمرنگی از لبخند داشتند
_میتونم ببوسمت؟
آلفا پرسید و بیشتر به امگا نزدیک شد. در حدی که نفس های آرامی که جیسونگ میکشید، روی پوست بالای لبش پخش میشدند و ضربان نامنظم قلب امگا را از روی ماهیچه های سینه اش حس میکرد
_گفتم که دیگه انقدر اجازه نگیر
بوی نان تازه پخته شده ی کَره ای، اعصاب آلفا را قلقلک میداد. پوست گونه های امگا مثل کروسان های طلایی رنگ میدرخشیدند. گرگ آلفا با خوشحالی سرش را تکان داد و فرومون هایش را با خوشحالی آزاد کرد. مینهو خودش را جلوتر کشید و چنگ دستی را که روی شانه ی امگا بود محکم کرد و او را جلوتر کشید. لب های آلفا به آرامی روی لب های جیسونگ فرو آمدند. بیشتر روی لب بالایی. همانطور که لب هایش، ساکن، روی لب های امگا بودند چند نفس عمیق کشید. از نفس های امگا بوی گردو را حس میکرد.
چند ثانیه ای را همان طور ماند. دستش اما هنوز شانه ی امگا را میفشرد. بوسه را امگا ادامه داد. لب هایش را به آرامی تکان داد. وقتی لب های پوسته پوسته شده اش روی لب های آلفا حرکت میکردند، پوسته های زبر پوست حساس لب آلفا را قلقلک میدادند.
آلفا کنترل بوسه را به دست گرفت اما آن را عمیق نکرد. نمیخواست استرسی که به تازگی امگا را رها کرده بود دوباره برگردد. بعد از چند دقیقه لب های امگا را رها کرد و عقب کشید. ریتم نفس هایش با نفس های امگا و ضربان قلبش با نبضی که از روی سینه ی امگا حس میکرد هماهنگ شده بود.
چشم هایش را که باز کرد، چشم های باز امگا را دید. رنگ عنبیه های امگا، بر خلاف تصورش مشکی مشکی بودند. لبخندی که قبل از بوسه روی لب هایش بود، هنوز همان جا بود و بوی گرم کره و تارت سیب از گردنش بلند میشد.
امگا عقب رفت. دست مینهو که پشت امگا بود، گز گز میکرد. آلفا دوباره به پشتی کاناپه تکیه داد و شانه ی امگا را عقب کشید و کاری کرد که او هم به کاناپه تکیه دهد. بعد دستش را از روی شانه ی جیسونگ برداشت و بعد از گذاشتنش روی گونه ی امگا، سر امگا را به شانه ی خودش تکیه داد.
بوی چوب گردو و نان کره ای اتاق را پر کرده بود. امگا در حالی که به آرامی از فضای بین شانه و گردن آلفا نفس میکشید، با خودش فکر کرد که چطور گرگش آرام گرفته و بیخیال بیرون آمدن شده. آلفا هم در حالی که به دیوار سفید رو به رویش زل زده بود، در فکر این بود که چطور امگا را خواب کند و به گزارشی که باید به چانگبین میداد برسد

سلام~
این دفعه یه کوچولو دیر شد مگه نه؟ راستش من دو هفته اس که مدرسه ام شروع شده. امسال سال آخر و نحس کنکوره و منم قراره از ناحیه ی تحتانی پاره بشم. احتمالا توی آپ جنگل اختلال ایجاد میشه ولی من جنگل رو رهاش نمیکنم. همونطوری که میدونین جنگل بچه ی عزیز منه~
پس لطفا صبوری کنین، جنگل رو دوستش داشته باشین، به این و اون معرفیش کنین و یک دنیا عشق بهش بدین و ستاره رو هم گردویی کنین~

Near the Thetford forest(minsung)Where stories live. Discover now