the tart pack

335 100 11
                                    

آلفا پاکت تارت ها را در دست داشت و در تلاش برای پیدا کردن امگا بود. ابتدا، به خاطر اینکه آن شب صورت امگا را درست ندیده بود، او را نشناخته بود و بعد از آن، درست لحظه ای که امگا از کنارش عبور کرده بود، گرگش خر خر را شروع کرده بود و مولکول های هوا که در آن واحد بیشتر از پیش بوی نان گرفتند هویت امگا را برای مینهو فاش کردند.
ابتدا میخواست بیخیال شود و بعد از انجام خرید هایش به عمارت برگردد اما گرگش شروع به جست و خیز کرده بود و پوزه اش را به اینطرف و آنطرف میچرخاند و با وجود اینکه اتمسفر درون مغازه از بوی آرد و کره پر شده بود، هوا را برای پیدا کردن فرومون های امگا جست و جو میکرد. جدا از آن، به نظر می آمد که امگا خریدهایش را جا گذاشته و او هم وقت اضافه داشت و میتوانست خرید ها را به دست امگا برساند. شاید هم بالاخره کمی با او حرف میزد و میتوانست اسمش را بپرسد.
گرگ احمقش از فکر حرف زدن با امگا، خوشحال فرومون های گردویی را با دست و دلبازی رها کرد. مینهو برای جلوگیری از خجالت زده شدن در برابر افراد درون مغازه، سریع پاکت را چنگ زد و بعد از پرداخت هزینه اش، از مغازه بیرون زد.
چشم چرخاند. چند باری این طرف و آن طرف را نگاه کرد اما اثری از امگا نبود‌. بوی نان به محض بیرون آمدنش از بین رفته بود و باعث شد فکر کند که حس کردن فرومون های امگا خیالی بیش نبوده است.
پاکت کاغذی در دستانش سنگینی میکرد. چطور به خودش اجازه داده بود انقدر بیخیال باشد و کنترل ذهن و افکارش را به گرگش سپرده بود تا به دنبال باسن امگا راه بیوفتد و برای به دست آوردن توجهش پارس کند؟
هرچقدر هم که امگا برای گرگش جذاب بود و هر چقدر هم گرگ احمق، مثل کسی که سال هاست از آب دور مانده برای امگا له له میزد، او نباید اجازه میداد. برای وقت گذراندن به لندن نیامده بود. باید در اسرع وقت کارش را تمام میکرد و به کشورش باز میگشت. اوضاع آنقدری هم آرام نبود که بتواند در کوچه پس کوچه های لندن قدم بزند و به دنبال امگایی بگردد که حتی اسمش را هم نمیدانست.
_دارم...چه غلطی میکنم؟
آلفا گوشه ی پیاده رو ایستاد و به پاکت در دستش خیره شد. چند جای پاکت کاغذی به خاطر روغن روی شیرینی ها، مرطوب شده و رنگ عوض کرده بود.
درست لحظه ای که گره ی انگشت های مرد به قصد رها کردن پاکت شل شد، صدایی از کوچه ی بغلی، توجهش را جلب کرد و مینهو پاکت را دوباره میان زمین و هوا گرفت. صدا ها مبهم بودند. به نظر گفت و گویی نه چندان دوستانه میان چندین نفر بود.
_ ...بگیرینش ببریم.
چند کلمه را واضح شنید و باعث شد کمی نگران شود. فردی که صحبت میکرد به نظر مست می آمد. نمیخواست خودش را درگیر کند اما وجدانش هنوز چنگش را رها نکرده و به روحش چسبیده بود.
وارد کوچه شد. کوچه ی تنگ و نمناکی بود. راه باریکه ای که در انتها به پنج کوره راه ختم میشد. بعد از برداشتن چند قدمی، صداها واضح شدند. به نظر میرسید چند آلفا امگای بیچاره ای را گیر انداخته و نقشه های نچندان خوبی برایش در ذهن داشتند.
کمی نگران تر شد. اما درست زمانی که تصمیم گرفت وارد کوچه شود، بوی فرومون قوی ای فضای اطراف را پر کرد و باعث شد شوکه شود. مگر آلفاهای داخل کوچه چقدر عوضی بودند که همچین بوی خفه کننده ای را آزاد کرده بودند؟ حالا هر بلایی که میخواستند سر امگا بیاورند بماند، نمیدانستند که اگر همچین فرومونی با همچین غلظتی را آزاد کنند امگا آنقدری زنده نمی ماند تا بتوانند نقشه هایشان را پیاده کنند؟
فرومون ها آنقدر قوی و گرم بودند که مینهو مجبور شد برای راحت نفس کشیدن فرومون های خودش را آزاد کند و از آنها مانند یک سپر دفاعی استفاده کند. باید هرچه زودتر وارد کوچه میشد و فرومون هایش را آزاد میکرد تا امگای بدبخت از شدت بی اکسیژنی نمیرد. احتمالا هم درسی به آلفاهای احمق میداد.
اما درست همان لحظه ای که آلفا به قصد وارد شدن به کوچه قدم اولش را برداشت، یکی از آلفاهایی که درون کوچه بود عقب عقب بیرون آمد و به محض دیدن نوری که از انتهای کوچه می آمد، به سمت آن دوید. صورت مرد قرمز بود. انگار که پوستش را در دمایی بالای صد درجه پخته باشند و بعد روی صورتش کشیده باشند. مویرگ های چشمش هم انگار از شدت فرومون ها ترکیده بودند و کاسه ی چشمش غرق خون بود.
مینهو وارد کوچه شد. کوچه ی باریک و بن بستی بود. تقریبا میانه ی کوچه، جایی که نه لامپ های ابتدا و نه لامپ های انتهای کوچه آن را روشن میکردند، سه جسم تیره وجود داشت. دو تا از آن ها روی زمین افتاده و دیگری، بالای سرشان زانو زده بود. آلفا فکر کرد که امگای بیچاره احتمالا به خاطر شدت فرومون ها غش کرده و یا اینکه متاسفانه، در دم خفه شده و جان سپرده است. حالا آلفای احمق بالای سرش نشسته و کاسه ی چه کنم دست گرفته بود.
_گمشو اونطرف
مینهو، در حالی که به سمت امگای افتاده روی زمین قدم برمیداشت، رو به مرد نشسته غرید. فرومون هایش را با قدرت زیادی آزاد کرد و بوی گردو، با گرمایی که هنوز در کوچه موجود بود مقابله کند
به محض اینکه به جسم افتاده روی زمین رسید، بدون نگاه کردن به آلفای زانو زده به سمت امگای بیچاره که روی زمین افتاده بود رفت. بوی گردو را به مقدار زیادی آزاد کرد و مانند یک پتو، به دور امگا پیچاند. اما به محض نگاه کردن به جسمی که بیهوش روی زمین افتاده بود سرش، انگار که به یک میله ی آهنی خورده باشد، صدا کرد. جسم یک امگا نبود. آلفایی بود که بیهوش، با پوست قرمز شده و موهایی که کز خورده بودند، روی زمین افتاده بود.
آلفا به مردی که کنار آلفای دیگر روی زمین افتاده بود نگاه کرد. او هم یک آلفا بود که با چشم های باز و مردمک های گشاد شده، دست دراز کرده بود و به مچ پای فرد زانو زده چنگ زده بود. پس امگای بیچاره دقیقا کجا بود؟
چشم های مینهو، از روی مچ پایی که چنگ زده شده بود، به بالا حرکت کرد و بعد از دیدن لباسی که مرد به تن کرده بود، فهمید که امگای بیچاره کجاست. امگا، به هر طریقی، از دست آن فرومون های خفه کننده فرار کرده بود و آلفاها را به این روز انداخته بود. اما چطور؟ حتی آلفاها هم به سختی همچین فرومون سنگینی را تحمل میکنند، چطور این امگا...؟
صورت امگا هنوز در تاریکی بود. به جز برجستگی های صورتش، چیز زیادی قابل تشخیص دادن نبود. آلفا حالا که از در امان بودن امگا مطمئن شده بود، قصد رفتن داشت. فقط پاکت تارت ها را به امگا میداد و میرفت.
چشم هایش را برای پیدا کردن پاکت کاغذی چرخاند. پاکت،درون یکی از چاله های آب موجود در کوچه افتاده بود و خیس شده بود. آلفا آه کوتاهی کشید. در آخر هم قرار نبود تارتی نسیب امگا شود.
به سمت امگا برگشت، امگا هنوز روی زمین زانو زده و به سمت او نگاه میکرد.
_حالتون خوبه؟
امگا به محض شنیدن این حرف از او، خودش را به جلو پرت کرد. با اینکه چند سانتی بیشتر بینشان فاصله نبود اما مینهو برای گرفتن امگا، ناخودآگاه خودش را کمی جلو کشید. امگا همانطور که زانو زده بود، خودش را در بغل آلفا پرت کرد. دست هایش را محکم دور شانه های آلفا حلقه کرد و خودش را به او فشرد.
_آلفا!
دست های آلفا همانطور کنارش افتاده بودند. امگا به چه دلیلی او را بغل کرده بود؟ میتوانست قبول کند که امگا بعد از پشت سر گذاشتن اتفاقات آن شب، برای پیدا کردن احساس امنیت به او پناه برده و بغلش کرده بود. این مهم نبود. اما امگا به چه دلیل او را آلفا صدا کرده بود؟ میتوانست قسم بخورد که امگا کاملا با اسم و رسم او آشنایی دارد. پس چرا به جای به کار بردن القاب، او را آلفا، چیزی که جفت ها برای صدا زدن یکدیگر به کار میبرند، نامیده بود؟ آن هم با آن صدای پر از احساس که باعث شده بود دلش به هم بپیچد و گرگش چنان زوزه ای بکشد ؟
امگا هنوز محکم به شانه هایش چنگ زده بود. سر مرد، روی شانه اش نشسته بود و به وضوح، از گردن آلفا نفس های عمیق میکشید.
_آلفا...
امگا یکبار دیگر همان کلمه ی لعنتی را تکرار کرد. مینهو دست هایش را روی بازوهای امگا گذاشت و او را از خود جدا کرد. امگا ابتدا مخالفت کرد و همچنان به او چسبیده بود اما بعد از چند لحظه، بالاخره دست هایش را از دور آلفا باز کرد. آلفا امگا را کمی از خود دور کرد، اما نه آنقدر که در نور کم کوچه، دیگر نتواند او را به درستی ببیند. حالا دیگر صرفا در بغل هم نبودند اما فاصله ی بینشان آنقدری کم بود که گرگش بتواند حریصانه پوزه اش را بجنباند و بوی نان تازه را به ریه هایش بکشد.
_حالت خوبه؟
اینبار تشریفات را کنار گذاشت. چشم هایش را روی بدن امگا، برای پیدا کردن زخم و یا آسیبی چرخاند. در کمال تعجب، حتی ذره ای خاک روی لباس های مشکی رنگ امگا ننشسته بود.
چشم های آلفا به سمت بالا حرکت کردند و بعد از آنکه لحظه روی گردن امگا ثابت شدند، به چشم های امگا رسیدند.
مینهو ابتدا فکر کرد که خطای دید است. نور کوچه آنقدر زیاد نبود و همچین خطایی ممکن بود. آخر چرا رنگ چشم های یک امگا، باید بنفش میشد؟ مینهو آن شب به خوبی چشم های امگا را دیده و به خاطر سپرده بود.‌چشم های تیله ای درشت و قهوه ای رنگ که بیشتر اوقات دودو میزنند و نمیتوانند ثابت بمانند. حتی اگر گرگ امگا هم بیرون آمده بود، چشم های امگا باید هاله ای از رنگ سفید میگرفتند، نه بنفش. بنفش تنها و تنها مخصوص گرگ های آلفا....
_آلفا
امگا دوباره تکرار کرد. حالا که دقت میکرد، صدای امگا برایش آشنا نبود. انگار که فرد دیگری، با همان صدا وجود داشته باشد اما با تُن و لحن دیگری صحبت کند. طریقه ی حرف زدن مرد رو به رویش، فرق داشت. محکم بود کلماتش را با شدت آزاد میکرد و با وجود اینکه صدایش پر از احساس بود، هیچ نرمی ای درون آن حس نمیشد. درست...درست مثل یک آلفا!
امگا را کمی جلوتر کشید و با دقت بیشتری به چشم هایش زل زد. رنگ عنبیه ی چشم های مرد، بنفش پررنگ بود.
_من وقت زیادی ندارم آلفا
مرد دوباره با همان صدای پر از احساس و بدون نرمش گفت. صدایش انگار که یک محلول غلیظ از غم و خشم وعشق و دلتنگی باشد، عمیق بود. صدا، درست از میان روحش رد میشد و باعث میشد گرگش گوشه ای کز کند و دمش را دور خودش بپیچد و با غصه به فرد رو به رویش نگاه کند. صدای مرد،که مینهو دیگر هیچ نظری درباره ی جنسیتش نداشت، حالش را خراب میکرد.
_تو حالت خوبه؟
آلفا برای سومین بار پرسید. لبخند کوچکی روی لب های امگا نشست.حتی در لبخندش هم غم و خشم حل شده بود. دستش را بلند کرد و روی گونه ی آلفا گذاشت. به محض اینکه دستش پوست آلفا را لمس کرد چشم هایش، مثل لامپ های نیمه سوخته، خاموش و روشن شدند. رنگ بنفش، درون چشم های امگا چشمک میزد و هر چند ثانیه یکبار جای خودش را به قهوه ای میداد.
لبخند امگا پررنگ تر شد. دست دیگرش را هم بلند کرد و روی گونه ی آلفا گذاشت. حالا صورت آلفا را در دست گرفته بود. انگشت هایش، با ملاحظه، روی پوست آلفا نشسته بودند و با انگشت شستش، زیر چشم آلفا را نوازش میکرد.
درست لحظه ای که مینهو تصمیم داشت برای چهارمین بار از امگا حالش، و دلیل کارهای عجیبش، را بپرسد چشم های امگا برای لحظه ای کاملا بنفش شدند. حالت چهره ی امگا تغییر کرد. اخم هایش در هم شدند و گوشه های لبش، که کمی بالا رفته بودند، به جای قبلی برگشتند و منقبض شدند. دست هایی که به آرامی روی گونه های آلفا نشسته بودند، پایین افتادند و به لباس آلفا چنگ زدند. امگا انگار که درد بکشد، کمرش را خم کرد و گردنش را پایین انداخته بود و با قدرت، به لباس آلفا چنگ زده بود.
به یکباره انگار که صاعقه از میان بدن امگا رد شده باشد، کمرش را رو به عقب قوس داد و گردنش را به عقب پرت کرد و بعد از غریدن دو کلمه ی "امگای احمق!" روی پاهای آلفا بیهوش شد.

سلام~
دیدین چی شد؟
تا چند پارت بعد دیگه از این حس و حال سنگین خارج میشیم و بیشتر در مورد جیسونگ و مینهو میخونیم. تا اون موقع لطفا به جنگل کلی عشق بدین و براش کامنتای زیبا بزارین. ستاره رو هم گردویی کنین~

Near the Thetford forest(minsung)Where stories live. Discover now